خاک
کفشدوزک کرم
بعد از باران
پرنده
قارچ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
یک روز سرد، از زیر بیرون آمد.
همین موقع، را دید.
گفت: «بیا تا با هم بازی کنیم.»
با خوشحالی قبول کرد.
وقتی که و میخواستند بازی کنند، سایهی را دیدند.
گفت: «فرار کن!الان ما را میخورد!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 172صفحه 17