آنها نمیدانستند چه طوری میتوانند به کمک کنند.
همین موقع سرش را از خاک بیرون آورد و آنها را نگاه کرد.
و با خوش حالی به هم نگاه کردند و گفتند: « عزیز! تو تنها کسی هستی که میتوانی زبان را از جدا کنی.»
نگاهی به بیچاره کرد و رفت زیر خاک.
او زبان را از دور جدا کرد و دوباره از خاک بیرون آمد.
در حالی که زبانش را در دهانش جمع میکرد از و و تشکر کرد و قول داد هیچ وقت به سراغ هیچ ای نرود.
اما میدانست که نباید نزدیک یک برود، حتی اگر قول داده باشد!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 179صفحه 19