کنار او ایستاد و گفت: «خوردن من کار خوبی نبود!»
گفت: «کمک کن تا زبانم را بیرون بیاورم.»
گفت: «من خیلیکوچک هستمونمیتوانم به تو کمک کنم،اما میتواند.»
به سراغ رفت و به او گفت که زبان به گیر کرده است و از خواست تا به او کمک کند.
آمد و با خرطومش را گرفت و کشید.
اما زبان به گیر کرده بود.
فریاد زد: «نه! مرانکش! الان زبانم کنده میشود!»
و نشستند و فکر کردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 179صفحه 18