ناگهان صدایی شنید، صدای زنگولهی گاو مادربزرگ. با عجله در را باز کرد و به بیرون خانه نگاه کرد.
پدر و مادربزرگ نزدیک خانه رسیده بودند.
گاو مادربزرگ هم همراه آنها بود.
پدر، مرغ و جوجهها را هم آورده بود.
پسر با خوشحالی جلو دوید و مادربزرگ را بغل گرفت.
مادر خندید و گفت: «حالا برو و با بچهها بازی کن. مادربزرگ برای همیشه پیش ما میماند. ما همه با هم خوشحالتر خواهیم بود.»
مادربزرگ میخندید و پسر را میبوسید.
گاو ماع ماع میکرد و زنگولهاش را تکان میداد.
مرغ و جوجهها هم شاد بودند و سر و صدا میکردند.
راستی که آنها در کنار هم
خوشحالتر و خوش بختتر بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 179صفحه 6