مادربزرگ
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
دهکدهای بود بالای یک تپهی سبز و قشنگ. توی دهکده، خانهای بود که پسری با پدر و مادرش در آن زندگی میکرد. پسر، هر روز صبح به چشمه میرفـت و از آب خنک آن
کوزهای پر میکرد و برای مادربزرگ میبرد. مادربزرگ، در خانهای دورتر
از خانه ی آنها زندگی میکرد. مادربزرگ تنها بود و پسر هر روز برای او
آب چشمه میبرد. بعد به مرغ و جوجههای مادربزرگ دانه میداد. شیر گاو را
میدوشید و در کارهای خانه به مادربزرگ کمک میکرد. آن وقت قبل از تاریک
شدن هوا به خانه بر میگشت. پسر دلش میخواست با دوستانش بازی کند، اما
مادربزرگ تنهـا بود و او باید به مـادربزرگ کمک میکرد. آن وقت قبل از تاریک
شدن هوا به خانه برمیگشت. پسر دلش میخواست با دوستانش بازی کند، اما
مادربزرگ تنهـا بود و او باید به مـادربزرگ کمک میکرد. یک روز وقتی که
پسر از خواب بیدار شد تا مثل همیشه به چشمه برود و کوزه را پر از آب کند،
مادر به او گفت: «امروز در خانه بمان!» پسر خیلی ناراحت شد. او گفت:
«مادربزرگ منتظر من است. باید بروم و برای او آب ببرم. مرغ و جوجههایش
غذا میخواهند. مادربزرگ نمیتواند شیر گاو را بدوشد. باید بروم! »
مادر خندید و گفت: «نه! امروز نه!» پسر غمگین و ناراحت جلوی پنجره ایستاد. بچهها مشغول بازی بودند. مادر گفت: «برو و با دوستانت بازی کن!»
پسر گفت: «نه! مادربزرگ منتظر من است. » مادر خندید و گفت: «اگر تو با دوستانت بازی کنی، او خوشحال میشود.» اما پسر میدانست که مادربزرگ به تنهایی نمیتواند کارهایش را بکند. او دلش نمیخواست با بچهها بازی کند. دلش برای مادربزرگ تنگ شده بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 179صفحه 4