مجله خردسال 179 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 179 صفحه 8

فرشته­ها دوست پدربزرگ من یک باغبان است. دیروز او به خانه­ی پدربزرگ آمده بود تا گل­های جدیدی در باغچه بکارد. دوست پدربزرگ، پسر کوچکش را هم با خودش آورده بود. اسم او علی بود. او یک توپ با خودش آورده بود. من و علی تمام روز توپ بازی کردیم. علی پسر مهربانی بود. وقتی کار پدرش تمام شد و آن­ها آماده­ی رفتن شدند، علی توپ را به من داد و گفت: «این توپ مال تو باشد!» من گفتم: «نه! توپ را برای خودت نگه­دار.» اما علی می­خواست آن را به من بدهد. پدربزرگ، توپ را از علی گرفت. او را بوسید و گفت: «تو خیلی مهربانی علی جان!» بعد، مرا صدا زد و توپ را به من داد. گفتم: «پدربزرگ، اگر او توپش را به من بدهد، خودش دیگر توپ ندارد. چرا توپ را از او گرفتید؟» پدربزرگ گفت: «حضرت محمد(ص)، پیامبر خوب ما گفته­اند که هدیه دادن به یکدیگر، دوستی­ها را زیاد می­کند. اگر کسی خواست هدیه­ای به شما بدهد آن را بگیرید و او را خوش­حال کنید. تو هم می­توانی هدیه­ای به علی بدهی.» من به اتاق رفتم و یک کتاب داستان برای علی آوردم. آن را به او دادم و گفتم: «این هدیه هم برای تو!» علی خـیلی خوش­حـال شد. مـا همـدیگر را بوسیـدیم و از هم خداحافظی کردیم. او با کتاب به خانه برگشت. من هم با توپ به خانه برگشتم.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 179صفحه 8