فرشتهها
دوست پدربزرگ من یک باغبان است. دیروز او به خانهی پدربزرگ آمده بود تا گلهای جدیدی در باغچه بکارد. دوست پدربزرگ، پسر کوچکش را هم با خودش آورده بود. اسم او علی بود. او یک توپ با خودش آورده بود.
من و علی تمام روز توپ بازی کردیم. علی پسر مهربانی بود. وقتی کار پدرش تمام شد و آنها آمادهی رفتن شدند، علی توپ را به من داد و گفت: «این توپ مال تو باشد!» من گفتم: «نه! توپ را برای خودت
نگهدار.» اما علی میخواست آن را به من بدهد. پدربزرگ،
توپ را از علی گرفت. او را بوسید و گفت: «تو خیلی مهربانی علی
جان!» بعد، مرا صدا زد و توپ را به من داد. گفتم: «پدربزرگ،
اگر او توپش را به من بدهد، خودش دیگر توپ ندارد. چرا توپ را
از او گرفتید؟» پدربزرگ گفت: «حضرت محمد(ص)، پیامبر خوب ما
گفتهاند که هدیه دادن به یکدیگر، دوستیها را زیاد میکند. اگر کسی
خواست هدیهای به شما بدهد آن را بگیرید و او را خوشحال کنید. تو
هم میتوانی هدیهای به علی بدهی.» من به اتاق رفتم و یک کتاب
داستان برای علی آوردم. آن را به او دادم و گفتم: «این هدیه هم برای
تو!» علی خـیلی خوشحـال شد. مـا همـدیگر را بوسیـدیم و از هم
خداحافظی کردیم. او با کتاب به خانه برگشت. من هم با توپ به
خانه برگشتم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 179صفحه 8