فرشتهها
من و پدرم و مادرم آماده شدیم تا به خانهی مادربزرگ و پدربزرگ برویم. دایی عباس برای همه بلیت قم را خریده بود.
ما میخواستیم همه به زیارت حضرت معصومه (س) برویم. حضرت معصومه (س) خواهر حضرت امام رضا (ع) است.
من خیلی خوشحال بودم که میخواستم به قم بروم.
وقتی به خانهی مادربزرگ رسیدیم، دیدم که او سرما خورده و خوابیده است. مادرم گفت: «شما بروید! من میمانم و از مادربزرگ مراقبت میکنم.»
گفتم: «مادر، شما هم بیایید!»
مادر گفت: «مادربزرگ به مراقبت من نیاز دارد. مراقبت از مادر و کمک کردن به او به اندازهی زیارت حضرت معصومه (س) خدا را خوش حال میکند. تو با پدر و دایی عباس برو. من میمانم.»
کفشهایم را در آوردم و گفتم: «نه مادر جان! من هم میمانم تا به شما و مادربزرگ کمک کنم.»
مادرم مرا بوسید و گفت: «تو فرشتهی مهربان من هستی!»
دایی عباس و زن دایی و پدر و پدربزرگ و حسین به قم رفتند. من و مادر، پیش مادربزرگ ماندیم و از او مراقبت کردیم.
خدا خوشحال بود.
فرشتهها خوشحال بودند چون مادربزرگ خوشحال بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 181صفحه 8