مجله خردسال 184 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 184 صفحه 4

عجب مارمولکی! مهری ماهوتی آدمک، ریزه و لاغر بود. دست و پای کوچک داشت. دم هم نداشت، ولی همه به او می­گفتند: «عجب مارمولکی!» شب، موقع خواب بود که دست­هایش را روی زمین گذاشت. پاهایش را هوا کرد و وارونه شروع کرد به راه رفتن. عروسک کوکی گفت: «به نظرم خل شدی!» آدمک گفت: «از حالا به بعد من یک خل­ام! دیگر دوست ندارم مثل همه باشم. توی رختخواب نمی­روم. خیال خوابیدن هم ندارم.» بعد دوباره راه افتاد. صبح وقتی همه بیدار شدند، آدمک با چشم­های بسته جلوی آینه نشست. موهایش را ژولیده کرد. پاچه­های شلوارش را جای آستین پوشید. بلوزش را پشت و رو کرد و دور کمرش پیچید و آستین­هایش را به هم گره زد. جوراب­ها را لنگه به لنگه پوشید. عروسک کوکی گفت: «وای! هر چه می­گذرد، خل­تر می­شوی!» آدمک رفت توی آشپزخانه. از فلاسک کوچک چای ریخت و پشت میز نشست. عروسک، هاج و واج نگاهش کرد و پرسید: «حالا تو چای را می­خوری یا چای تو را؟» آدمک سرش را خاراند و خمیازه­کشان جواب داد: «معلوم است، چای باید مرا بخورد.» هنوز حرفش تمام نشده بود که اتفاق عجیبی افتاد. آدمک، کوچولو شد. کوچولوی کوچولو. قد یک حبه قند و «تالاپ» افتاد توی فنجان چای. چای داغ بود. فنجان بزرگ بود. آدمک فریاد زد: «کمک، کمک! من شنا بلد نیستم.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 184صفحه 4