عجب مارمولکی!
مهری ماهوتی
آدمک، ریزه و لاغر بود. دست و پای کوچک داشت.
دم هم نداشت، ولی همه به او میگفتند: «عجب مارمولکی!»
شب، موقع خواب بود که دستهایش را روی زمین گذاشت. پاهایش را هوا کرد و وارونه شروع کرد به راه رفتن.
عروسک کوکی گفت: «به نظرم خل شدی!»
آدمک گفت: «از حالا به بعد من یک خلام! دیگر دوست ندارم مثل همه باشم. توی رختخواب نمیروم. خیال خوابیدن هم ندارم.»
بعد دوباره راه افتاد. صبح وقتی همه بیدار شدند، آدمک با چشمهای بسته جلوی آینه نشست. موهایش را ژولیده کرد. پاچههای شلوارش را جای آستین پوشید. بلوزش را پشت و رو کرد و دور کمرش پیچید و آستینهایش را به هم گره زد. جورابها را لنگه به لنگه پوشید.
عروسک کوکی گفت: «وای! هر چه میگذرد، خلتر میشوی!»
آدمک رفت توی آشپزخانه. از فلاسک کوچک چای ریخت و پشت میز نشست. عروسک، هاج و واج نگاهش کرد و پرسید: «حالا تو چای را میخوری یا چای تو را؟» آدمک سرش را خاراند و خمیازهکشان جواب داد: «معلوم است، چای باید مرا بخورد.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که اتفاق عجیبی افتاد. آدمک، کوچولو شد. کوچولوی کوچولو. قد یک حبه قند و «تالاپ» افتاد توی فنجان چای. چای داغ بود. فنجان بزرگ بود.
آدمک فریاد زد: «کمک، کمک! من شنا بلد نیستم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 184صفحه 4