زنبور
کرم
گل
صدف
برگ
خواب
کفشدوزک حلزون
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
یک روز گرم آفتابی، روی نشسته بود که کمکم خوابش برد، یک خواب خوش و شیرین. اما ناگهان از راه رسید و شروع کرد به «خرت، خرت» خوردن .
از خواب پرید.
را دید که مشغول خوردن است.
عصبانی شد و گفت: «چرا نمیگذاری بخوابم؟!»
گفت «تو روی غذای من خوابیدی. این سبز و خوشمزه، غذای من است.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 184صفحه 17