عروسک کوکی دستپاچه دور خودش میچرخید.
آدمک داد میزد و حبابهای کوچک از دهانش بیرون میآمدند.
عروسک، محکم به فنجان تنه زد. فنجان برگشت.
چای روی میز ریخت و «چک، چک» کف آشپز خانه سرازیر شد.
آدمک با موهای چسبناک و لباس خیس، خودش را تکاند و گفت: «وای! داشتم خفه میشدم.» بعد،از روی میز پایین پرید و به طرف حمام راه افتاد. عروسک کوکی نفس راحتی کشید.
با خودش گفت: «شکر خدا! مثل این که عقلش سر جایش آمده. عجب مارمولکی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 184صفحه 6