فرشتهها
کاشیهای حیاط پدربزرگ شکسته بودند.
برای همین هم داییعباس کسی را آورد تا کاشیهای حیاط را عوض کند.
مادربزرگم برای ناهار، عدس پلو درست کرده بود.
ما هنوز ناهار نخورده بودیم که دایی عباس به آشپزخانه آمد و برای آقایی که کاشیها را درست میکرد غذا برد.
به مادربزرگم گفتم: «چرا ناهار او را زودتر دادید؟»
مادربزرگ در حالی که سفره را میانداخت گفت:
«او کار کرده و خسته و گرسنه است. بهتر است که زود غذایش را بخورد.»
داییعباس غذای او را داد و برگشت. ما همه با هم ناهار خوردیم.
مادربزرگ گفت: «امام همیشه قبل از خوردن غذا سوال میکردند که آیا همهی کسانی که در خانه کار میکنند، غذا خوردهاند یا نه. امام هیچ وقت قبل از دیگران غذا نمیخوردند.»
از پنجره به حیاط نگاه کردم. او مشغول غذا خوردن بود.
میدانم که عدس پلوی خوشمزهی مادربزرگ را خیلی دوست دارد، مثل من و دایی عباس.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 184صفحه 8