چیزی نگفت و رفت روی گلبرگهای یک خوابید، چه خواب خوب و خوش بویی! اما ناگهان سر و کلهی پیدا شد.
و «ویز، ویز» شروع کرد به خوردن شهد .
از خواب پرید و گفت: «چرا نمیگذاری بخوابم؟»
گفت: «تو روی غذای من خوابیدی. شهد شیرین این غذای من است.»
بیحوصله و خواب آلود از پایین آمد و همان جا روی زمین خوابید.
، را دید و گفت: «چرا این جا خوابیدهای؟ ممکن است کسی تو را نبیند و زیر پایش له شوی!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 184صفحه 18