همه مشغول کار خودشان بودند که چراغ مطالعه خاموش شد. مداد آبی گفت: «من از تاریکی میترسم.»
کتاب فارسی گفت: «حالا چه طوری مرا بخوانند؟» بدتر از همه، حال مداد سیاه بود.
او میخواست توی جامدادی برگردد ولی راهش را پیدا نمیکرد.
شمع قرمز کوچولو از کنار میز تحریر صدا زد: «آقای فندک کجایی؟ بیا مرا روشن کن.» مداد سیاه گفت: «نه خیر! اگر تو را روشن کنیم، تمام میشوی.»
بعد، قل خورد و خودش، را به چراغ مطالعه رساند و چند بار «تیلیک، تیلیک» کلید آن را فشار داد. چراغ مطالعه خمیازهای کشید و گفت: « خودت را خسته نکن، من روشن نمی شوم.»
مداد آبی گفت: «لامپ تو سوخته. شاید هم شل شده. ولی حیف که قد من به آن بالا نمیرسد.» کتاب فارسی صاف ایستاد و گفت: «بپر روی شانهی من. اینطوری به لامپ میرسی.»
چراغ مطالعه داد زد: «چرا از سر و کولهم بالا میروید؟ لامپ من روشن نمیشود چون برق قطع شده!»
شمع کوچولو گفت: «ولی من احتیاج به برق ندارم. میتوانم به اندازهی خودم اینجا را روشنکنم. تازه این آرزوی هر شمعی است که به دیگران نور و روشنایی ببخشد.»
مداد آبی گفت: «تو همینطور که هستی خیلی قشنگتری.» شمع دیگر حرفی نزد.
اما توی تاریکی هم میشد فهمید که چهقدر غصه میخورد.
طفلک مداد آبی یک گوشه کز کرد.
مداد سیاه ترسید از جایش تکان بخورد، نکند توی تاریکی از لبهی میز پایین بیفتد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 192صفحه 4