جادویآخر
محمد حسن حسینی
یک اجی بود، یک مجی، اما لاترجی نبود. کجا بود؟ دود شده بود رفته بود هوا. ابر شده بود. کدام ابر؟
کسی نمیدانست. چرا؟ برای این که چوب جادوی جادوگر را شکسته بود. جادوگر هم عصبانی شده بود و او را جادو کرده بود.
آسمان را هم جادو کرده بود که دیگر باران نبارد، تا لاترجی نتواند قطرهی باران بشود و روی زمین برگردد. از آن روز به بعد، جادوگر دیگر جادو نکرده بود.
اجیو مجی هم که تنهـایی به درد جادو کردن نمیخوردند، از پیش جـادوگر رفته بودند. جادوگر دیگر پیر پیر شده بود.
آخر عمرش بود، اما از بس جادو و جنبل کرده بود، همه از او بدشان میآمد و او تنهای تنها بود. یک روز جادوگر به آسمان ابری نگاه کرد.
دلش گرفت. آه کشید و گفت:
«کاش میتوانستم قبـل از مردن، یک جـادوی دیگر هم بکنم.»
یک دفعه، در زدند.
جادوگر گفت: «یعنی این وقت شب چه کسی در میزند؟»
نـاگهـان کسی از پشت در گفت: «بـازکن، من اجــیام!» بعد کس دیگر گفت: «باز کن، من مجیام!»
جادوگر با خوشحالی در را باز کرد. اجی و مجی را که دید، دلش شاد شد.
این اولین باری بود که این طوری میشد.
اجی کوتوله و چاق پرید بالا و گفت:
«سلام جادوگر! دلم برایت یک ذره شده بود.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 197صفحه 4