مجی دراز و لاغر خم شد و گفت: «سلام جادوگر! دل من هم برایت یک ذره شده بود.»
جادوگر خوش حال شد.
این اولین باری بود که کسی دلش برای او تنگ میشد. یک دفعه، یاد لاترجی افتاد.
توی دلش گفت: «کاش لاترجی هم این جا بود و من
میتوانستم با اجی و مجی و لاترجی جادوی آخرم را بکنم.»
اما نمیشد. او خودش آسمان را جادو کرده بود و دیگر کاری نمیتوانست بکند.
آسمان دور بود. بلند بود. جادوگر پیر بود. مریض بود. از آن پایین نمیتوانست جادوی آسمان را بشکند.
آن شب اجی و مجی و جادوگر کنار هم توی کلبه، گل گفتند و گل شنیدند.
این اولین شبی بود که جادوگر با کسی گل میگفت و گل میشنید.
فردا صبح، جادوگر تصمیم خودش را گرفت. وقت جادوی آخر بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 197صفحه 5