پشمالو
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا، هیچ کس نبود.
پشمالو یک خرس بزرگ بزرگ بود. او هم قوی بود، هم زیبا.
پشمالو میتوانست روی دو پاهایش راه برود.
میتوانست در آب شنا کند و با یک دست ماهی بگیرد.
اوحتی میتوانست روی یک توپ بزرگ راه برود. اما نمیتوانست بخوابد. پشمالو یک مشکل بزرگ داشت و آن این بود که شبها خوابش نمیبرد.
وقتی همهی حیوانات جنگل به آسمان پر از ستاره نگاه میکردند و به خواب میرفتند، پشمالو هم به آسمان نگاه میکرد، اما خوابش نمیبرد.
یک شب وقتی که پشمالو به آسمـان خیره شده بود، جیرجیرک کوچولویی روی شـانهاش نشست و گفت: «مگر تو خرس نیستی؟»
پشمالو گفت: «هستم، اما یک خرس بیخواب!»
جیرجیرک گفت: «خرس بیخواب چه جور خرسی است؟»
پشمالو گفت: «خرسی که هر کاری میتواند بکند به غیر از خوابیدن!» جیرجیرک خندید و گفت: «من هم شبها بیدار میمانم.»
پشمالو گفت: «تو هم مثل من نمیتوانی بخوابی؟»
جیرجیرک گفت: «من شبها بیدار هستم و روزها میخوابم. من تمام شب را آواز میخوانم. میخواهی برای تو هم آواز بخوانم؟!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 204صفحه 4