مجله خردسال 204 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 204 صفحه 8

فرشته­ها یک روز وقتی که مـادرم قـاب عکس امـام را تمیز کرد و آن را سـرجـایش گـذاشت. حسین بغل پدربـزرگ بود که آن را دید و خواست عکس را بردارد. من عکـس امـام را برداشتم و گفتم: «نه! حسین خیلی کوچولو است. ممکن اسـت آن را خراب کند!» پدربـزرگ گفت: «عکس را به حسیـن بـده خـراب نمی­کند.» گفتم: «نمـی­دهم!» حسین گریه می­کرد و پدربزرگ سعی می­کرد او را ساکت کند. پدربزرگ گفت: «بیا پیش من بنشین، عکس را هم با خودت بیاور.» من و پدربزرگ و حسین، کنار هم نشستیم.من عکس را دردست داشتم و نمی­خواستم آن را به حسین بدهم. پدربزرگ گفت: «تو می­دانی که امام چه­قدر بچه­ها را دوست داشتند؟» گفتم: «می­دانم ولی عکس را به حسین نمی­دهم.» پدربزرگ گفت: «امام می­گفتند وقتی که برای عده­ی زیادی از مردم حرف می­زنم، اگر بچه­ای گریه کند یا برای من دست تکان بدهد، حواسم پرت می­شود و فقط به آن­بچه فکرمی­کنم.» گفتم: «حسین خیلی کوچک است، او که این چیزها را نمی­فهمد.» پدربزرگ گفت: «ولی تو بزرگ­تر هستی. تو می­دانی که امـام هیچ وقت دلشان نمی­خواست بچه­ای گریه کند و نـاراحت باشد. با حسـین مهربــان بـاش و امام را خوش­حال کن. عکس را به حسین بده و به او بگو که از آن مراقبت کند.» من عکس را به حسین دادم. او خندید و عکس امام را بوسید. حسیـن کوچولو بود ولی خیلی چیزها را می­فهمید.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 204صفحه 8