فرشتهها
یک روز وقتی که مـادرم قـاب عکس امـام را تمیز کرد و آن را سـرجـایش گـذاشت. حسین بغل پدربـزرگ بود که آن را دید و خواست عکس را بردارد. من عکـس امـام را برداشتم و گفتم: «نه! حسین خیلی کوچولو است. ممکن اسـت آن را خراب کند!» پدربـزرگ گفت: «عکس را به حسیـن بـده خـراب نمیکند.» گفتم: «نمـیدهم!» حسین گریه میکرد و پدربزرگ سعی میکرد او را ساکت کند.
پدربزرگ گفت: «بیا پیش من بنشین، عکس را هم با خودت بیاور.»
من و پدربزرگ و حسین، کنار هم نشستیم.من عکس را دردست داشتم و نمیخواستم آن را به حسین بدهم.
پدربزرگ گفت: «تو میدانی که امام چهقدر بچهها را دوست داشتند؟» گفتم: «میدانم ولی عکس را به حسین نمیدهم.»
پدربزرگ گفت: «امام میگفتند وقتی که برای عدهی زیادی از مردم حرف میزنم، اگر بچهای گریه کند یا برای من دست تکان بدهد، حواسم پرت میشود و فقط به آنبچه فکرمیکنم.» گفتم: «حسین خیلی کوچک است، او که این چیزها را نمیفهمد.»
پدربزرگ گفت: «ولی تو بزرگتر هستی. تو میدانی که امـام هیچ وقت دلشان نمیخواست بچهای گریه کند و نـاراحت باشد. با حسـین مهربــان بـاش و امام را خوشحال کن. عکس را به حسین بده و به او بگو که از آن مراقبت کند.»
من عکس را به حسین دادم. او خندید و عکس امام را بوسید. حسیـن کوچولو بود ولی خیلی چیزها را میفهمید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 204صفحه 8