فرشتهها
همهی ما برای افطار به خـانهی پدر بزرگ و مـادربزرگ رفته بودیم.
وقتـی اذان گفتنـد، همه نمـاز خـواندند، بعد همـه دور
سفرهی افطار نشستیم.
مـادربزرگ بـرای همه، آش و فرنی درست کرده بود. من زودتر از همه غذایم را تمـام کردم و بـا صدای بلند گفتم: «خدایا شکر! مادربزرگ، دست شما درد نکند!» پدربـزرگ گفت: «میدانـی حضرت علـی(ع) گفتهاند که وقتی غذایی را خوردید، با صدای بلند، خدا را شکر کنید تا دیگران هم خدا را شکر کنند.»
به دایی عباس نگاه کردم و هر دو خندیدیم. دایی عباس قبلا این را به من گفته بود.
همین موقع، حسین با صدای بلند گفت: «شکر!» پدر، مرا بوسید و گفت:
«آفرین! تو به حسین یاد میدهی تا مثل تو خوب و مهربان باشد.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 205صفحه 8