مزهی دوستی
یک روز وقتی که قورباغه کنار آب نشسته بود و آواز میخواند، چشمش به مار بزرگی افتاد که به طرف او میآمد.
مار میخواست قورباغه را بخورد که قورباغه جستی زد و رفت پشت علفها. سنجاقک روی گل نشسته بود که قورباغه را دید و از ترس بال زد و پرید.
مار، سنجاقک را دید و با تعجب فریاد زد:
«وای! قورباغه، سنجاقک شد! من مزهی سنجاقک را دوست ندارم.»
مـار از آنجـا رفت. قوربـاغه آرام از پشت علفها بیرون آمد و سنجاقک را دید که گوشهای نشسته و «قاه، قاه» میخندد.
قوربـاغه گفت: «اگر بخندی و خوشاخلاق باشی، خوش مزهتر هم میشوی!» سنجـاقک گفت: «تو نباید مــرا بخوری، چون من به تو کمک کردم.»
قوربـاغه گفـت: «تـو به من کمـک کـردی؟ چه طوری؟»
سنجاقک گفت: «من مار را گول زدم. او فـکر کـرد که تـو یـک
سنجاقک شدهای!»
قورباغه از اشتباه مار خندهاش گرفت.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 211صفحه 4