مجله خردسال 382 صفحه 5
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 382 صفحه 5

آقا هیولا دلش میخواست آدمها را بترساند. جلوی آینه مینشست و شکلکهای ترسناک در میآورد. دهانش را تا ته بازی میکرد تا دندانهای درازش پیدا شود. چشمهایش را کج و کوله میکرد. موهایش را هاشول و پاشول میکرد. یوهاهاهاها میکرد و میگفت:«حالا همه را زهره ترک میکنم.» بعد میرفت سر راه آدمها. اما تا آنها را میدید، خندهاش میگرفت. دهانش بسته میشد. دندانهایش قایم میشد. چشمهایش کوچولو و قیافهاش مهربان میشد. آدمها موهایش را شانه میزدند. برایش غذا میآوردند. خاله پیرزن هم جیبهایش را پر از آبنبات و شیرینی و شکلات میکرد. آقا هیولا خوراکیها را میخورد. شکمش که سیر میشد، غر میزد و میگفت:«چرا من ترسناک نیستم؟» یک روز که داشت شکلک میساخت، گفت:« من که میدانم ترسناک نمیشوم.» و آینه را شکست. آینه صد تکه شد. هیولا توی تکه آینهها نگاه کرد، توی یکی دهان باز و گنده دید. توی یکی، دندانهای دراز دید. توی یکی چشمهای کج و کوله و توی آن یکی، موهای هاشول پاشول دید، همین موقع یک آدم هیولا را دید. جیغ کشید و فرار کرد. آقا هیولا گفت:«نکنه ترسناک شدم؟!» و راه افتاد تا همه را بترساندو آدم ها از ترس فرار کردند و هر کدام در گوشهی پنهان شدند. هیولا تنها شد. دیگر هیچ کس نبود که به او غذا بدهد. هیولا گرسنه و بیحال شد.بیحالشد.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 382صفحه 5