مجله خردسال 382 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 382 صفحه 8

فرشته­ها من و مادرم به خانهی پدربزرگ رفتیم. من پیش مادربزرگ ماندم و مادرم، پدربزرگ را به دکتر برد. پدربزرگ مریض شده بود و خیلی سرفه می کرد. وقتی مادرم و پدربزرگ برگشتند، مادرم گفت:«اینجا میمانیم و از پدربزرگ مراقبت میکنیم. من خیلی خوشحال شدم. من دوست داشتم که شب پیش مادربزرگ بخوابم. مادرم برای پدربزرگ سوپ درست کرد. بعد دواهایی را که از داروخانه خریده بود، توی یک سینی گذاشت و آنها را برای پدربزرگ آورد. پدربزرگ به سر مادرم دست کشید و برای او دعا کرد. مادرم دستهای پدربزرگ را بوسید و گفت:« آن قدر این جا می مانم تا حالتان خوب شود پدر جان!» مادر بزرگ گفت:« دختر یعنی فرشتهی خدا. برای همین بود که پیامبر این همه حضرت فاطمه (س) را دوست داشتند.» گفتم:«من میدانم حضرت فاطمه(س) دختر پیامبر بودند.» مادربزرگ گفت:«آفرین به تو! حضرت فاطمه(س) آنقدر با پدرشان یعنی حضرت محمد(ص) مهربان بودند که پیامبر به او میگفتند تو مادرِ پدرت هستی! یعنی مثل یک مادر مهربانی و از من مراقبت میکنی!» کنار پدربزرگ نشستم و به موهایش دست کشیدم. پدربزرگ داروهایش را خورده بود و راحت خوابیده بود. او دیگر سرفه نمیکرد. بوی خوب سوپ همهجا پرشده بود.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 382صفحه 8