مجله خردسال 46 صفحه 4
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 46 صفحه 4

دوستان خرسی بهار بود. زمین قشنگ، آسمان قشنگ. باران قشنگ و جنگل از همه قشنگ­تر. توی این همه قشنگی، همه شاد بودند و می­خندیدند. همه به غیر از خرسی. او درحالی که با پشت دست، اشک چشمهایش را پاک می­کرد. از زیر درختی گذشت.طوطی بالای درخت بود که او را دید. به دنبالش پرواز کرد تا ببیند چی شده! خرسی خیلی ناراحت بود، چرا؟ هیچ­کس نمی­دانست. خودش هم حوصله­ی حرف زدن نداشت. خرسی رفت و رفت و رفت تا به گوشه­ای از جنگل رسید، جایی که میمونها جشن گرفته بودند و همه دورهم نشسته بودند. یک عالمه میوه­ی خوشمزه هم برای جشن جمع کرده بودند. میمونها وقتی خرسی را دیدند جلو رفتند و با مهربانی از او خواستند که پیش آنها بماند و از میوههای خوشمزه­شان بخورد. خرسی چشم­هایش پر از اشک شد و گفت:«نه. نه. هیچ چیز نمی­خورم. هیچ دوستی هم نمی­خواهم. اصلاً هیچ کس نمی­خواهد با من دوست باشد...» میمون­ها وقتی دیدند که او خیلی ناراحت است دورش را گرفتند، دستی به سرش کشیدند و گفتند:« نه ! ما تو را دوست داریم. همه دلمان می­خواهد با تو دوست باشیم. بیا ! بیا بنشین و با ما خوراکی بخور!» خدا می­داند چه کرد! دهانش را آن قدر پر از خوراکی کرده بود، که نمی­توانست آنها را خوب بجود. برای همین هم از دور دهانش بیرون می­ریخت. با دهان پر از غذا حرف می­زد. با دستهای کثیف میوهها را بر می­داشت و گاز می­زد. موقع غذا خوردن، صداهای مختلفی از دهانش بیرون می آمد و ... او آن قدر بد غذا خورد که هیچ کدام از میمونها نتوانستند چیزی بخورند. برای همین هم بچههایشان را بغل گرفتند و او را تنها گذاشتند و رفتند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 4