مجله خردسال 46 صفحه 8
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء – مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 46 صفحه 8

فرشته­ها یک روز صبح، وقتی که صبحانه­ام را خوردم مادر گفت :«امروز روز مهمی است دایی عباس به این­جا می­آید تا تو را با خودش بیرون ببرد.» من پرسیدم :«کجا می­رویم؟» مادر خندید و گفت : «صبر کن تا دایی بیاید.» مادرم مرا به حمام برد. لباس تمیزی تنم کرد. موهایم را هم شانه کرد. وقتی دایی عباس آمد، من آماده بودم. دایی گفت:« برویم؟» پرسیدم:«کجا؟» دایی گفت :«بیا ! توی راه برایت می­گویم.» من و دایی به بازار نزدیک خانه­مان رفتیم. دایی گفت: «می­خواهم برای مادرت و مادربزرگت هدیه بخرم. تو هم در انتخاب آنها به من کمک کن.» من و دایی­عباس با هم دو تا روسری قشنگ انتخاب کردیم. بعد به یک شیرینی فروشی رفتیم. دایی عباس گفت:«حالا می­خواهم یک کیک بخرم. تو در انتخاب آن به من کمک کن.» پرسیدم:« تولد مادر است؟» دایی خندید و گفت:«نه!» گفتم:«می­دانم که تولد مادربزرگ هم نیست، پس چرا کیک می­خریم؟» دایی گفت:«اول کیک را انتخاب کن تا بگویم.» من و دایی یک کیک خامه­ای انتخاب کردیم. وقتی آقای فروشنده می­خواست پول کیک را بگیرد پرسید: «کوچولو! جشن تولد شما است؟» من گفتم: «نه.» دایی عباس گفت:«امروز روز مهمی است و ما می­خواهیم امروز را جشن بگیریم. روز تولد عزیزترین بندگان خدا.»

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 46صفحه 8