
آن بالا را نگاه کردم.
ابر بزرگ از لای شاخ و
برگ درخت چشمکی زد
و شری آب توی صورتم ریخت.
تندی یک برگ به آب انداختم. جوجهام هم تندی پرید رویش.
نجات که پیدا کرد، نردبان گذاشتم و رفتم بالای درخت سر وقت ابر بزرگ.
هی برایش لالایی خواندم.
هی نازش کردم تا خوابش
برد. از نردبان که پایین آمدم، دیدیم با لالاییام جوجه
هم خوابش
برده.
توی خواب میخندید.
داشت خواب مادرش را دید.
شاید هم خواب خواهرش را. آخرمن دوباره مامان شدم.
جوجهام از همان اول گفته بود که دلش یک خواهر میخواهد. جوجه خانم را کنارش توی کاغذ سفید خواباندم.
جوجهام جیک، جیک، جیک... توی خواب خندید. چه خوب! دیگر تنها نبود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 126صفحه 6