مجله خردسال 451 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : احمد قائمی مهدوی

ویراستار : نیرالسادات والاتبار

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء - مرجان کشاورزی آزاد

موضوع : خردسال

مجله خردسال 451 صفحه 9

فرشته­ها عینک پدر بزرگ شکسته بود و او نمی دانست چه کسی آن را شکسته است. گفتم:« حتما حسین آن را شکسته است چون دیروز این جا داشت بازی می کرد.» پدر بزرگ گفت:« تو خودت دیدی که حسین عینک را بشکند؟» گفتم:« نه من ندیدم ولی فکر می کنم که کار حسین باشد، چون او این جا بود.» پدر بزرگ گفت:« بیا کنار من بنشین.» کنار پدر بزرگ نشستم. به سرم دست کشید و گفت:«اگر وارد جایی بشوی که تاریک تاریک است چه کار می کنی؟» گفتم:«هیچ کاری.» پدر بزرگ گفت:« جلو نمی روی؟» گفتم:« نه. چون تاریک است و نمی دانم کجا باید بروم. ممکن است به چیزی گیر کنم و بیفتم!» پدر بزرگ سرم را بوسید و گفت:« آفرین! وقتی از چیزی مطمئن نیستی مثل همان اتاق تاریک است. پس بهتر است صبر کنی، سکوت کنی تا همه چیز برایت روشن شود وگرنه ممکن است خدایی نکرده، حرفی بزنی که درست نباشدو این کار گناه است. خداوند در قرآن فرموده اند؛ هرگز درباره ی چیزی که از آن آگاهی ندارید حرفی نزنید.» مادر بزرگ توی اتاق آمد و عینک شکسته را دست پدر بزرگ دید و گفت:« دیروز می خواستم آیینه را تمیز کنم که عینک افتاد و شکست. نسخه ات را به عباس دادم تا برایت یک عینک دیگر بگیرد.» پدر بزرگ گفت:« اشکالی ندارد خانم! شما ناراحت نباشید!» پدر بزرگ من خیلی چیز ها می داند چون او همیشه قرآن میخواند.

مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 451صفحه 9