
یک شب،دونفر غریبه واردِ
دهکدهای شدند. چون جا و
مکانی نداشتند،سراغِ کدخدای
ده رفتند و از او خواستند اجازه
بدهد که شب را در کلبهاش
بگذرانند. کدخدا گفت: «خوش
غریبهها
افسانهای آفریقایی ترجمۀ پروین علیپور
آمدید.خیلی خوش آمدید!
اتفاقاً ما در این دهکده،
کلبهای داریم که مخصوص
میهمانهاست. شما میتوانید
در آن کلبه، هر چه میخواهید
بخورید و بخوابید! ولی...،ولی
باید بدانید که ما در اینجا
رسمی داریم گه از زمانهای
گذشته باقی مانده است.طبقِ
این رسم، کسانی که در این
جا میخوابند، حتی اگر از
ناراحتی بمیرند، نباید خُرناس
بکشند! پس،یادتان باشد که
اگر صدای خُر و پُفتان
بلند شود، مردم
دهکده، شما را
در خواب
میکُشند!»
بعد، آنها را به کلبهای
راهنمایی کرد و غریبهها با
خیال راحت، به رختخواب
رفتند.
امّا هنوز مدتی از خوابشان
نگذشته بود که یکی از آنها
شروع کرد به خُرناس کشیدن:
خُر...پُف! خُر...پُف!» رفیقش
از خواب پرید و وقتی
گوشهایش را خوب تیز کرد،
متوجه شد که به جز صدای
خرناس دوستش، از بیرون هم،
صدای قژِ قژِ تیز کردن چاقو
میآید!! فهمید که کار دوستش
ساخته است و به زودی اهالی
دهکده، او را میکشند!
خیلی تند، فکری به ذهنش
رسید تا دوستش را از مرگ
«
نجات بدهد. بنابراین، هماهنگ
با خُر و پفهای او شعری
درست کرد و با صدای بلند
شروع کرد به خواندن:
«راه افتادیم تو جاده
خُر، پُف... خُر، پُف
تا رسیدیم به این دِه
مجلات دوست کودکانمجله کودک 14صفحه 24