
خُر، پُف... خُر، پُف
به ما گفتند، خوشامد،
خُر،پُف... خُر،پُف
خستگیمان درآمد
خُر، پُف... خُر، پُف
او چنان با صدای بلند و
محکم آواز میخواند که مردم
دهکده، دیگر نمیتوانستند
صدای خُر و پُفِ دوستش را
بشنوند. چاقوهایشان را کنار
گذاشتند و شروع کردند به
رقصیدن. بعد هم، طبلهایشان
را آوردند و مشغول طبل زدن و
آواز خواندن شدند.
به این ترتیب، تمام مدتِ
شب، یکی از غریبهها خُرناس
کشید، دیگری آواز خواند و
اهالی دهکده، طبل زدند و
رقصیدند. فردا صبح، غریبهها
قبل از خارج شدن از
دهکده، سراغِ
کدخدا رفتند تا از او خداحافظی
کنند. کدخدا، سفرِ خوبی
برایشان آرزو کرد. کیسهای
پُر از پول به آنها داد و گفت:
«این هدیه را برای آوازِ
زیبایتان میدهم، چون ما، به
خاطر آواز زیبای شما، تمام
شب را به شادمانی گذراندیم.
خیلی از شما متشکریم!»
غریبهها از دهکده خارج
شدند. امّا همین که به جاده
رسیدند، بگو مگویشان شروع
شد. مردی که خُرناس کشیده
بود، میگفت: «سهمِ من باید
بیشتر باشد. چون اگر من
خُرناس نمیکشیدم، تو مجبور
نمیشدی ترانه بسازی، و
کدخدای دهکده، این پول را
به ما نمیداد.»
رفیقش میگفت:
«درست است که اگر تو
خُرناس نمیکشیدی، من
آن ترانه را نمیساختم و
نمیخواندم. ولی اگر این
کار را نمیکردم، تو الان
کشته شده بودی. مردم
دهکده حتی داشتند
چاقوهایشان را تیز
میکردند! پس سهم من
باید بیشتر باشد!»
مجلات دوست کودکانمجله کودک 14صفحه 25