مجله کودک 53 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 53 صفحه 13

بشود. ما هی جیغ و داد کردیم و هی گفتیم: «زود باش مامانی بزرگ، برو بالا. فقط یک بار.» محمدحسین گفت: «میترسی؟» من گفتم: «ترس نداره که. ما مواظبیم.» مامانی بزرگ هی میخندید، دیگر صدای خندهاش داشت بلند میشد و هی شانهاش بالا و پایین میرفت. وقتی مامانی بزرگ این جوری میخندید، من خیلی خوشم میآمد. وقتی مامانی بزرگ زیاد و زیاد خندید، ما فهمیدیم که او هم دوست دارد سرسرهبازی کند؛ ولی خجالت میکشد. برای همین باز هم من و محمدحسین گفتیم: «زود باش مامانی بزرگ، آفرین! برو بالا.» مامانی بززرگ همانطور که میخندید، گفت: «عجبگیری افتادمها.» بعد که دید ما ولش نمیکنیم، گفت: «پس بگذارید خلوت بشه.» من و محمدحسین ایستادییم تا آدمها بروند. بعد که یک کمی خلوت شد، به مامانی بزرگ گفتیم: «خب حالا برو.» مامانی بزرگ همانطور که میلهها را گرفته بود و از پلة اول بالا میرفت، گفت: «امان از دست شما دو تا .... جلو مردم منو به چه کاری وا میدارید!» من و محمدحسین خندیدیم و مامانی بزرگ هم یواش پایش رابلند کردو گذاشت روی پله بعدی و رفت بالا. من و محمدحسین هم پشت سرش میرفتیم که مواظبش باشیم تا نیفتد. بعد که پلهها تمام شد، نشست روی سرسرهو پاهایش را درازکردوسرخوردوهی خندید و یواش یواش آمد پایین.دیگر خندة مامانی بزرگ خیلی زیاد شده بود. ما هم هی میگفتیم: «آفرین! آفرین مامانی بزرگ. تو برنده شدی.» بعد که دیگر رسید به زمین، همان جا نشست، من هم پشت سرش سر خوردم و آمدم پایین، پاهایم یواش خورد به کمر مامانی بزرگ و محمدحسین هم پشت سر من آمد. سه تایی پشت هم نشسته بودیم. مامانی بزرگ همانطور داشت، میخندید. از بس خندههاش زیاد بود، نمیتوانست بلند شود. من و محمدحسین از خنده او، کلی خندیدم. فکر کنم مامانی بزرگ خیلی زیاد زیاد از سرسرهبازی خوشش آمد. دفعه بعد هم او را میبریم پارک.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 53صفحه 13