
بشود. ما هی جیغ و داد کردیم و هی گفتیم: «زود باش
مامانی بزرگ، برو بالا. فقط یک بار.»
محمدحسین گفت: «میترسی؟»
من گفتم: «ترس نداره که. ما مواظبیم.»
مامانی بزرگ هی میخندید، دیگر صدای خندهاش
داشت بلند میشد و هی شانهاش بالا و پایین میرفت.
وقتی مامانی بزرگ این جوری میخندید، من خیلی خوشم
میآمد.
وقتی مامانی بزرگ زیاد و زیاد خندید، ما فهمیدیم که
او هم دوست دارد سرسرهبازی کند؛ ولی خجالت میکشد.
برای همین باز هم من و محمدحسین گفتیم: «زود باش
مامانی بزرگ، آفرین! برو بالا.»
مامانی بززرگ همانطور که میخندید، گفت:
«عجبگیری افتادمها.»
بعد که دید ما ولش نمیکنیم،
گفت: «پس بگذارید خلوت بشه.»
من و محمدحسین ایستادییم تا
آدمها بروند. بعد که یک کمی
خلوت شد، به مامانی بزرگ
گفتیم: «خب حالا برو.»
مامانی بزرگ همانطور که
میلهها را گرفته بود و از پلة اول بالا
میرفت، گفت: «امان از دست شما
دو تا .... جلو مردم منو به چه کاری
وا میدارید!»
من و محمدحسین خندیدیم و مامانی بزرگ هم
یواش پایش رابلند کردو گذاشت روی پله بعدی و رفت
بالا. من و محمدحسین هم پشت سرش میرفتیم که
مواظبش باشیم تا نیفتد. بعد که پلهها تمام شد، نشست
روی سرسرهو پاهایش را درازکردوسرخوردوهی خندید
و یواش یواش آمد پایین.دیگر خندة مامانی بزرگ خیلی
زیاد شده بود. ما هم هی میگفتیم: «آفرین! آفرین
مامانی بزرگ. تو برنده شدی.»
بعد که دیگر رسید به زمین، همان جا نشست، من هم
پشت سرش سر خوردم و آمدم پایین، پاهایم یواش
خورد به کمر مامانی بزرگ و محمدحسین هم پشت سر
من آمد. سه تایی پشت هم نشسته بودیم. مامانی بزرگ
همانطور داشت، میخندید. از بس خندههاش زیاد بود،
نمیتوانست بلند شود. من و محمدحسین از خنده او،
کلی خندیدم. فکر کنم مامانی بزرگ خیلی زیاد زیاد
از سرسرهبازی خوشش آمد. دفعه بعد هم او را
میبریم پارک.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 53صفحه 13