مجله کودک 53 صفحه 28
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 53 صفحه 28

هدیهای برای پیرزن من یک پیراهنم. ماجرای مرا باید از زبان خودم بشنوید. من مدتهای طولانی با پیامبر همراه بودهام. همه جا با او گشتهام.هرجا پیامبربوده، مننیزبودهام و شایدتعجب کنید اگر بگویم بهتر از شما، او را میشناسم. خسته بود. زیر سایبان مسجد، آرام و متین صحبت میکردمثل همیشه،جایی را درحلقه مردمانتخابکرده بود که نه بالای مجلس باشد و نه پایین مجلس. پیرمردی در گوشة مسجد،درحالی که عصای چوبیاش را در دستهایش میفشرد، تکیه بر نخل داده بود. در این موقع جوانی که پیراهنی سپید به تن داشت، وارد شد. طوری که انگار میخواست حرفی بزند، اما حلقة جمعیت دور پیامبر، مهر سکوترابرلبانس نشاند.آهسته سلام کردودرکنار جمعیت نشست.پیامبر جملهایرا کهاندکیپیشاز آمدنجوان، آغاز کردهبود،تمامکردودستیبرتنمنکشید،آرامش دستهایش را باتمام وجودم حس کردم.قطرهای ازعرق پیشانیاش بر سینهام چکید. رشتههای نور آفتاب از لای برگهای نخل سقف ، گوشه و کنار مسجد را روشن کرده بودند. جوان در میان سکوت جمع سر برداشت و بی مقدمه گفت: «آقای من!... مادری دارم که شما را دوست دارد.» نگاه جمعیت به سوی او برگشت. پیامبر به چشمهایجوان خیره شد.جوان کمی عقبرفت وبهستون تکیه دادو بهاحترام پیامبر، سر به زیر انداخت.انگار ازگفتن ادامه کلامشپشیمان شده بود.پیامبر صحبت خود را ادامه نداد. لبخندی زد و پرسید: «مادرت لطف دارد پسرم، خدا حفظش کند. پیغامی برای ما داری؟» جوان غرق در شرم ، زمزمه کرد: «مادر کفتند شما آبروی ما هستید، در روز قیامت چشم امید ما به شماست. از شما پیراهن خواسته است.» صدای خندههای تمسخرآمیز بعضی از حاضران بلند شد. پیامبر نیز لبخند زد و پس از لحظهای آهسته گفت: «اما الآن .... الآن که پیراهنی به همراه ندارم پسرم! از جانب من از مادرت عذر بخواه! و وقت دیگری پیش من بیا.» جوان مثل این که انتشار این پاسخ پیامبر را داشت، از پیامبر تشکر کرد و به سرعت از مسسجد بیرون رفت. سکوت با آغاز کلام پیامبر، دوباره بر جمع سایه انداخت. حسابی بر تن پیامبر چسبیده بودم. خیس عرق بودم و گرما درتار و پود وجودم نفوذ کرده بود. پیامبر به اوج کلامش رسیده بود. با حرارت بسیار دستها را تکام میداد و آیات الهی را ببرای مردم میخواند. با هر حرکت دست پیامبر تکانی میخوردم و کمی خنک میشدم. درست در اوج کلام پیامبر، دوباره جوان وارد مسجد شد. و این بار نیز مانند دفعه قبل، مثل این که بخواهد حرفی بزند،

مجلات دوست کودکانمجله کودک 53صفحه 28