مجله کودک 53 صفحه 25
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 53 صفحه 25

مردم گفتند: «ممکن است برای هر کسی پیش بیاید.» رئیس خجالتزده برگشت. آن وقت، نوبت به پرچمدار رسید که شانس خود را امتحان کند. او نشانه گرففت و شلیک کرد، ولی باز هم تیر کنار هدف خورد. مردم شروع کردند به پوزخند زدن. کمی بعد، زدند زیر خنده. احتمال داشت که کسی یک بار تیرش به کنار هدف بخورد. ولی با برخورد همة تیرهای همة تیراندازان کنار هدف جا داشت که مردم از خنده غش کنند. اصلاً سابقه داشت که چنین چیزی پیش بیاید؟» رئیس تیراندازان غرغر کرد: «باور نکردنی است!» و خجالتزده سبیلش را جوید. او دلش میخواست که قبل از رسوایی در زمین فرو برود، خبر نداشت که جادوگر کوچولو، تفنگ او و تیراندازان دیگر را جادو کرده بود. ولی بچه های مهمانخانهچی خبر داشتند! آنها با هر شلیکی که کنار هدف میخورد، شادتر میشدند و فریاد میزدند: «عالی بود! عالی بود!» وقتی که آخرین تیرانداز شلیک کرد، جادوگر کوچولو با انگشت به شانة توماس زد و گفت: «حالا تو برو!» من آنجا چه کار کنم؟ تیراندازی! پسرک فهمید. بلافاصله به جای خالی در جلو میله رفت. من با تیر عقاب را میاندازم پایین. رئیس تیراندازان فریاد زد: «تو فسقلی؟» و خواست که او رابرگرداند.ولیآن وقتمردمسروصدا کردند: «نه، او باید تیراندازی کند! مااینطور میخواهیم!»آنها به خودشان وعده داده بودند که حتماً اتفاق خندهداری پیش میآید. رئیس تیراندازان با عصبانیت گفت: «به من ربطی ندارد، او شانس زیادی نخواهد داشت.» توماس یک تفنگ لوله بلند برداشت. مثل یک پیرمرد آن را نگه داشت و نشانه گرفت. مردم نفس خود را نگه داشتند. روی پنجة پا بلند شدند و هیجانزده به عقاب نگاه کردند. تیر شلیک شد و صدا کرد. عقاب ازز روی میله پایین افتاد و توماس نفر اول تیراندازی شد. همه فریاد زدند: «هورا!» و کلاههایشان را تکان دادند. زنده باد توماس! توماس پسر مهمانخانهچی، برندة گاو شد. آنها به میدان جشن هجوم بردند و تیرانداز خوشبخت را روی دست بلند کردند. او را روی گاو بگذارید! بگذاریدش روی گاو! ورونی فریاد زد: «مرا هم بگذارید!» توماس گفت: «بیا بالا! آخر این گاو مال توست!» اگر دست آنها بود،هر دو فوری جادوگر کوچولو را هم روی پشتکوربینیان،گاونر میآوردند.ولیاو نمیخواست. توماس و ورونی مجبور شدند تنهایی سوار بر گاو به شهر بروند. ارکستر تیراندازان جلو میرفت و سرودهای خندهداری را یکی پس از دیگری مینواخت. پشت سر آنها رئیس و تیراندازانشباقیافههای عبوسمیرفتند.مردم ذوقزده دست تکان میدادند و فریاد میزدند: «آ‏فرین! زنده باد قهرمان تیراندازی!» یک خبرنگار روزنامه، در بین راه به طرف بچهها هجوم برد. او دفتر یادداشت راباز کرد، به سرعت مداد را از غلاف کشید و پرسید: «کی باید گاو سرخ شود؟» توماس جواب داد: «گاو اصلاً سرخ نمیشود. او به طویله میرود و همان جا میماند.» ناقوسها به صدا درآمدند، صدای شلیک توپ بلند شد و هیچکسیمتوجهجادوگرکوچولو نشدکه پشت چادر جشن،با خوشحالی سوار جارویش شد و از آنجا رفت. آبراکساز او را تشویق کرد: «این بار هم موفق شدی! فکر میکنمتوبااینکارتجادوگریروزجمعهاترا جبران کردی.» (ادامه دارد)

مجلات دوست کودکانمجله کودک 53صفحه 25