مجله کودک 95 صفحه 13
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 95 صفحه 13

به مورچه پردار افتاد. خاله سوسکه ماجرای دردآورش را برای مورچه پردار تعریف کرد و از او خواست تا کمکش کند. مورچه پردار گفت: «کاش میتوانستم به تو کمک کنم. اما خودت که میبینی من در برابر ملخک مثل یک پرکاهم، نه زور دارم و نه هیکل، نه صدای ترسناکی که ملخک را بترسانم. بهتر است از کس دیگری کمک بگیری.» غم و غصه خاله سوسکه بیشتر و بیشتر شد. کمکم داشت ناامید میشد که ناگهان فکری به ذهنش رسید. خیلی خوشحال شد. با خودش گفت: «ای ملخک بدجنس! درسی به تو بدهم که برای همیشه آن را به یاد داشته باشی.» خاله سوسکه رفت و رفت تا هزارپای جوان را پیدا کرد. با خوشحالی با او احوالپرسی کرد و بعد هزارپای جوان را به خانهاش دعوت کرد. هزارپای جوان را به خانهاش دعوت کرد. هزارپای جوان دعوت خاله سوسکه را پذیرفت و قرار گذاشت عصر به مهمانی خاله سوسکه برود. خاله سوسکه با عجله و خندان به خانهاش آمد و غذای خوشمزهای برای مهمانش آماده کرد. نزدیک غروب، هزارپای جوان به خانه خاله سوسکه آمد. وقتی هزارپای جوان کفشهایش را درآورد، خاله سوسکه کمش کرد تا کفشهایش را مرتب جلوی در بگذارد. خاله سوسکه مشغول پذیرایی از مهمانش بود که ناگهان صدایی شنید. ملخک از روی دیوارخانه خاله سوسکه پایین پریده بود و آرام و آهسته جلو میآمد. ملخک باز هم جلوتر آمد که ناگهان چشمش به کفشهای زیادی افتاد که جلوی در چیده شده بود. ملخک ترسید و لرزید و با خودش گفت: «ای وای! بالاخره پسرهای خاله سوسکه آمدند.» ملخک از ترس و وحشت میلرزید. خاله سوسکه پنجره خانهاش را باز کرد و گفت: «آهای ملخک پررو! حالا دیدی که پسرهایم از سفر آمدند؟ اگر یک بار دیگر اینجاها پیدایت بشود، میگویم حسابی ادبت کنند. حالا زود باش رویت را کم کن.» ملخک وحشتزده از خانه خاله سوسکه بیرون رفت. در حالی که جرات نگاه کردن به پشت سرش را هم نداشت!

مجلات دوست کودکانمجله کودک 95صفحه 13