
به غول دوم و بالاخره به غول سوم انداخت. هر سه غول واقعا بزرگ و وحشتناک بودند. 
غول اول گفت: 
یالا! 
غول دوم گفت: 
ما منتظریم. 
غول سوم گفت: 
تا سه می شمریم. یک ... دو ... 
پسر کوچولو آه بلندی کشید و گفت: 
خیلی خوب می گویم. اما باید قول بدهید که بعد از شنیدن راز مرا آزاد کنید. 
غول ها جواب دادند: 
قول میدهیم!
اما هر سه موذیانه به هم چشمک زدند. چون در واقع قصد آزاد کردن او را نداشتند. پسر کوچولو به طرف غول اول برگشت  گفت: 
خم شو! 
غول خم شد و پسر کوچولو در گوش او شروع به زمزمه کرد. غول با شنیدن راز از کنار میز به گوشه ای پرید. زبانش آویزان شد و فریاد زد: 
وای نه! وحشتناک است. 
آن وقت به سرعت از قصر بیرون دویدن خودش را به اعماق جنگل رساند از بالای درخت بلندی بالا رفت و تا سه روز از آن پایین نیامد. 
غول دوم به پسرک اخم کرد و پرسید: 
چه اتفاقی برای او افتاد؟ 
پسر کوچولو گفت: 
نگران نباش. فقط خم شو.
غول خم شد و پسرک روی پاشنه پایش ایستاد و در گوش او شروع به زمزمه کرد. غول با شنیدن راز آن قدر تند از جایش پرید که صندلی را به زمین انداخت. 
چشم هایش چند دور چرخید و گوش هایش سوت کشید. آن وقت فریاد زد: 
ولم کن! بگذار بروم! 
فن آوری آن روزگار هواپیماهای جنگی. کمابیش همان دانش فی و فن آوری هواپیماهای اسپیت فایر بود که با کمی پیشرفت به هواپیماهای «هاریکان» تبدیل شدند. 
  مجلات دوست کودکانمجله کودک 129صفحه 18