
نیلوفر گفت: «شاید ما را دعوا کنند. شاید هم بزنند...»
بابابزرگ دستبردار نبود. خندید و گفت: «نترس. به موقع
فرار میکنیم.»
نیلوفر فکر کرد: «چرا بابابزرگ امروز اینقدر کارهای بد
میکند...» بابابزرگ، با یک دست نیلوفر را بغل کرد و گفت:
«بزن، زنگ را بزن.»
نیلوفر با ترس و لرز دستش را جلو برد و زنگ در را فشار
داد... زینگ گ... همان وقت دل کوچولویش هری ریخت. چیزی
نگذاشت که صدای پایی توی حیاط پیچید. تق... توق... بعد در خانه
روی پاشنه چرخید و بازشد. بابابزرگ گفت:«سلام علیکم.»
خانمی که چادرش صورتی بود و گلبوتههای سفید داشت
گفت: «سلام حاج آقا.»
بابابزرگ یکی از نانها را به او داد و گفت: «بفرمائید خیرات
است...»
آن خانم نان را گرفت. تشکّر کرد و رفت. نیلوفر گفت:
آخیش! راحت شدم. بعد لُپ بابابزرگ را کشید و داد زد: «من
فکر کردم تو چه بابابزرگ بدی شدی. عجب کلکی هستی!!»
آن وقت خودش را از بغل او سُر داد. پایین و دوید تا در
خانۀ بعدی را بزند.
بابابزرگ نانهای داغ را سفت گرفته بود و دنبالش
میرفت.
نام خودرو: 2 BRDM همراه با سام 9
نام کشور سازنده: روسیه
تعداد خدمه: 4 نفر
وزن: هفت هزار کیلوگرم
اسلحه: 4 موشک گاز کینسام
موتور:گاز 8 سیلندر
حداکثر سرعت: 100 کیلومتر در ساعت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 185صفحه 9