
راه میرفتیم. بابا دوباره ایستاد، سرش را پاین انداخت
و به من نگاه کرد. من هم سرم را پایین انداختم. بابا
دوباره به خیابان نگاه کرد و جلوی آدمها را گرفت تا ...
اما آدمها به بابا نگاه نمیکردند و تند میرفتند. آفتاب
که هم جا را گرفت، دلم ریخت پایین و بغض گلویم را
گرفت. بابا دوباره به من نگاه کرد و اولین دانه اشکم را
با دستش پاک کرد و جلوی اولین ماشین را گرفت. خیلی
خوشحال شدم. ماشین که راه افتاد گردن بابا را محکم
بغل کردم و صورتش را بوسیدم .بابا خندید و به مدرسه
که رسیدیم مرا پیاده کرد و خودش با ماشین رفت.
دویدم به طرف مدرسه. توی راه صدای زنگ مدرسه
را شنیدم که با صداهایی که از خیابان میآمد قاطی
شده بود. جلوی در مدرسه ایستادم و به خیابان نگاه
کردم. بابا با راننده ماشین دعوا میکرد و دور آنها
را آدمها گرفته بودند. یکدفعه همه جا تار شد و یک
نفر مرا برد توی حیاط مدرسه و اشکهایم همه صورتم
را گرفتند.
عصر که با مامان و داداش مصطفی آمدم خانه،
آنقدر به ساعت نگاه کردم و داداش مصطفی را به جای
کیف مدرسه به پشتم گرفتم، تا بابا بیاید. وقتی بابا آمد،
تند جایزهام را بردم و به او دادم. بابا جایزه را گرفت و
خندید. من هم خندیدم. بابا کادوی آن را به آرامی باز
کرد. یک جفت کفش بنفش توی آن بود. رنگ کبودی
زیر چشم بابا. کفشها را پوشیدم. درست اندازهام بود
گردن بابا را محکم گرفتم و کبودی چشم بابا را آنقدر
محکم بوسیدم که گفت: «آخ» و خندید.
نام خودرو: «مان» کروپ
نام کشور سازنده: آلمان
تعداد خدمه: 2 نفر
وزن: سی و پنج هزار کیلوگرم
اسلحه: ندارد
موتور:مان از نوع دیزلی
حداکثر سرعت: 72 کیلومتر در ساعت
مجلات دوست کودکانمجله کودک 185صفحه 31