
«مرد خورشیدی»
عباس قدیرمحسنی
خورشید از وسط نصف شده بود و نصفه آن
چسبیده بود به آسمان. نصفی سمت چپ آسمان، نصفی سمت راست که در طول روز فقط جای خودشان را عوض میکردند و غروب نمیکردند. روی زمین همیشه روز بود. زمین گرم بود. داغ بود. آدمها میسوزاند. آدمها نمیدانستند چکار باید بکنند. همه پناه برده بودند به غارها، کمتر بیرون میآمدند. آسمان و زمین شده بودند آتش، مدیت گذشت و اولین بچه توی غار به دنیا آمد. سفید بود. سفید سفید. موهایش،
ابروهایش، مژههایش همه سفید بودند. دومین بچه هم سفید بود و سومی، چهارمی، پنجمی.
درختها خشک شدند، گلها و گیاهان از بین
رفتند. رودها و چشمهها دیگر آب نداشتند. زمین
کویر شده بود. مدتها بود کسی شب و ماه و ستارهها را ندیده بود. مدتها بود ابرها نمیآمدند. باران نمیبارید. آدمها زمین را برای آب، میکندند. اما همه جا فقط خاک بود، خاک داغ. کودکان سفید توی غار بزرگ میشدند و فقط توی تاریکی میدیدند. بیرون از غاز کور بودند. حالا آدمها روی زمین یا توی آفتاب سیاه شده بودند یا توی غار سفید بودند. میخواستند همه برای خودشان قبر بکنند که مردی از راه رسید.
اسب «اورلف»
قدمت این اسب به سال 1777 میلادی برمیگردد. اشرافزادهای به نام کنت «گریگوریویچ»، این اسب را از امپراتوری عثمانی (ترکیه فعلی) به دربار کاترین، امپراتور روسیه آورد. چندی بعد، نژاد این اسب در بسیاری از کشورهای اروپای شرقی گسترش پیدا کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 196صفحه 8