
خانهی جدیدِ «بیلی»
نویسنده: والریا بیوزیک مترجم:سیده مینا لزگی قسمت اول
سلام، اسم من «بیلی» است. هشت سال دارم اما فکر میکنم کوچکتر
از سنم به نظر میرسم. از زمانی که به یاد میآورم با مادرم زندگی
کردهام. چون ما هیچ وقت واقعاً یک خانه نداشتیم، در جاهای مختلفی
زندگی میکردیم. معمولاً پیش دوستان مادرم بودیم. مجبور بودیم روی
زمین بخوابیم و گاهی اوقات،فکر میکنم مادرم یادش میرفت به من غذا
بدهد.
بعد از مدتی دوستان مادرم از ما خسته شدند،بنابراین به پناهگاه مردم
بیخانمان رفتیم. آنجا واقعاً خوب بود. من یک تخت کوچک برای خودم
داشتم. میتوانستم در روز سه وعده غذا بخورم و چند بچهی دیگر آنجا
بودند که با هم بازی میکردیم.
هنوز مدت کمی از رفتن ما به اردوگاه نگذشته بود که یک روز صبح
وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که مادرم گریه میکند. او همیشه غمگین
و خسته به نظر میرسید،اما این بار فرق میکرد. موهای بلند و سیاهش
بهم ریخته بود. همان لباسهای دیروزش را پوشیده بود و چشمهایش باد
کرده بود. او داشت لباسهای مرا در چمدان کوچک قهوهای میگذاشت.
پرسیدم:
-چرا میخواهیم از اینجا برویم؟
اول چیزی نگفت،فقط بیشتر گریه کرد، خیلی مرموز بود. در آخر به
من گفت که مرا خیلی دوست دارد. اما دیگر نمیتواند از من نگهداری کند.
او گفت آنقدر مشکل دارد که نمیتواند مادر خوبی برای من باشد. برای
همین من باید با کس دیگری زندگی کنم.
من گریه کردم، حتی بیشتر از وقتی که زانوهایم خراشیده شده بود. فکر کردم شاید فقط دارم یک خواب
بد میبینم. خیلی وقتها آرزو کرده بودم که مثل بچههای دیگر زندگی کنم. آرزو کرده بودم که یک خانه
داشته باشم وحتی یک پدر. اما حتی بدون تمام اینها، من به زندگی عادت کرده بودم، اصلاً دلم نمیخواست به
جای دیگری بروم.
نام توپ: فالک ویرلینگ
کشور سازنده: آلمان
وزن:1520 کیلو گرم
سرعت حرکت گلوله:متر برثانیه
حداکثر برد: 2000 متر
مجلات دوست کودکانمجله کودک 272صفحه 10