مجله کودک 272 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 272 صفحه 11

مادر مرا بغل کرد،قسم خورد که ما روزی دوباره باهم خواهیم بود و من بیشتر گریه کردم. بعد از مدت کوتاهی مادرم وسایل مرا جمع کرده بود و خانمی عینکی آمد تا با ما حرف بزند. اسمش «آنی» بود. او کارمند خدمات اجتماعی بود. یک پوشه پر از کاغذ دستش بود که مادر باید امضا می­کرد. آنی گفت که یک خانه­ی خوب برای من پیدا کرده است که به آن می­گفت :«خانه­ی بی­سرپرست­ها». به من گفت که پیش خانواده­ی خوبی می­روم که از من به خوبی نگهداری می­کند. اما من می­ترسیدم. اگر آنها مرا دوست نداشته باشند چه؟ اگر به من غذا ندهند چه؟ مادر مرا به طرف خودش کشید. برای مدت زیادی مرا بوسید و بغل کرد. او مدام به آرامی تکرار می­کرد که همه چیز درست خواهد شد و بعد گریه را شروع کرد. خیلی زود زمان رفتن رسید، آنی قول داد که بزودی مادرم را می­بینم. اما من نمی­خواستم بروم. چرا باید این اتفاق برای من می­افتاد؟! آنی مرا پیش دکتر برد. او گفت باید قبل از رفتن به خانه­ی بی­سرپرست­ها معاینه شوم تا مطمئن شویم،سالم هستم. آقای دکتر، یک مرد قد کوتاه و پیر بود که مو نداشت. او گوش­ها و دهانم را نگاه کرد. وزن و قدم را اندازه گرفت. او حتی موهایم را نگاه کرد. وقتی دکتر معاینه را تمام کرد،به من یک آب­نبات داد و گفت که همه چیز خوب است. وقتی از آنجا رفتیم فکر کردم حتماً دکتر اشتباه کرده است آخر شکم من به شکل خنده­داری فرو رفته بود. فکر کردم مادرم کجا می­تواند باشد. آنی به من گفت طبیعی است اگر ترسیده باشم و گفت اشکالی ندارد اگر گریه کنم. من فقط به او نگاه کردم. من هشت ساله هستم نه یک بچه­ی کوچولو. اشک­های چشمم را پاک کردم. آنی لبخند زد و موهایم را از جلوی چشم­هایم کنارکشید. بعد گفت: - بعضی اوقات اتفاق­هایی برای ما می­افتد، ما همیشه نمی­دانیم چرا. حتی بعضی وقت­ها همه چیز خیلی نام توپ: بِرِدا کشور سازنده: ایتالیا وزن: 307 کیلو گرم سرعت حرکت گلوله:840 متر برثانیه حداکثر برد: 2500 متر

مجلات دوست کودکانمجله کودک 272صفحه 11