
قصه های من و پدر بزرگ
افشین علاء
پدر بزرگ ثروتمند من
صبح ، داشتیم صبحانه می خوردیم که تلفن زنگ زد . من که دیدم عمه زهرا مشغول ریختن چای است . از جا بلند شدم وبه اتاق رفتم . و گوشی را برداشتم . یک آقا غریبه ای بودکه خیلی محترمانه با من حرف زد و خواست حاج آقا را صدا کنم . اسمش را پرسیدم و به ایوان رفتم و به پدر بزرگ گفتم . پدر بزرگ برخلاف همیشه ، که خیلی زود جواب تلفن مردم را می داد . با بی میلی گفت : "به ایشان بگو بعداً زنگ بزنند ." خیلی تعجب کردم . رفتم و پیغام آقا جون را به آقا گفتم و برگشتم . صبحانه که تمام شد پدر بزرگ از جا بلند شد و به اتاق کارش رفت . همان اتاقی که پر از کتاب بود و یک میز کوچک چوبی با یک مخّده ، گوشه ی آن بود که آقاجون پشت آن میز نشست ومطالعه می کرد یا می نوشت . پدر بزرگ که رفت . آرام از عمه زهرا پرسیدم : "چرا آقا جون نیامد پای تلفن با آن آقاهه صحبت کند ؟"
عمه زهرا که سرش را به جمع کردن سفره گرم کرده بود ، گفت : "نمی دونم ، شاید مصلحتی در این کار بود ."
گفتم : "ولی آقا جون ، حتی در موقع مریضی ، جواب تلفن همه را میده ."
عمه زهرا نگاهی بهمن کرد و با بی میلی گفت : "زیاد کنجکاوی نکن ."
ولی فایده نداشت . چون اتفاقاً من خیلی کنجکاو شده بودم . به خاطر همین دست از سر عمه زهرا برنداشتم وسوال پیچش کردم . آخرش هم عمه زهرا تسلیم شد وگفت : "امان از دست تو بچه ی سمج ، حالا بگوببینم چه چیزی رو می خوای بدونی ؟"
گفتم : "شما اون آقاهه رو می شناسید ؟"
عمه زهرا گفت :"بله ، ایشون یکی از ثروتمندترین مردم این ناحیه است . چند تا کارخونه و چند هکتار زمین و مغازه های زیادی داره که درامد اونها بیشتر از اونیه که به عقل من و تو برسه ."
کمی فکر کردم و پرسیدم : "با این حساب باید آدم مهمی باشه ، پس چرا پدر بزرگ باهاش حرف نزد ."
عمه زهرا گفت : "از نظر آقاجون ، اهمیت آدما به پول و ثروتشون نیست . در ضمن ، شاید اموالی که دراختیار آقاجونه ، خیلی بیشتر از اموال این آقا باشه ."
پرستاری یکی از کارهای مهم در درمان ومداوای بیماران است . پرستاران مردان وزنانی هستند که شرایط مختلف بیمار را زیر نظر دارند و تا حد امکان سعی می کنند آرامش بیمار را فراهم کنند .
مجلات دوست کودکانمجله کودک 301صفحه 8