مجله کودک 362 صفحه 3
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 362 صفحه 3

امروز غنیمت است، در حالی که نمی دانی فردا از آن کیست؟ «امروز غنیمت است در حالی که نمی دانی فردا از آن کیست.» این جمله ی بسیار زیبا را امام محمّد باقر (ع) فرموده­اند و من می­خواهم آن را شرح دهم. همه ی ما انسان­ها عمری داریم که مثل برق و باد می­گذرد. ما همه در این دنیا مهمان هستیم و رفتنی. حالا یکی خیلی زود، یکی خیلی دیر، از این دنیا می­رود، پس چـه بهتر که از هر ثانیه ی عمر خود نهایت استفاده را ببریم. سعی کنیم امروز را با فردا، فردا را با پس فردا و هر روز زندگی را با هم متفاوت سازیم. ما هیچ کدام از فردا یا حتی ثانیه ی بعد خود خبر نداریم که مرده­ایم یا زنده، غمگین یا شاد و صد تا اگر و شاید دیگر. زمانی که این جمله ی امام محمّد باقر (ع) را خواندم، روی این جمله اندیشه­ای نکردم و درست از منظور ایشان سر درنیاوردم. امّا در این لحظه حرف ایشان را فهمیدم و منظور را درک کردم. چون به نظر من منظور این بود که وقت از طلا هم باارزش تر است، چون طلا را می­توان بدست آورد امّا وقت را نه و باید تا آخر عمر برای آن ثانیه­ای که از دست داده­ای، افسوس بخوری. امـام باقر (ع) هم سال­ها پیش آن جمله را گفته اند. امروز را غنیمت بگیریم و در هر ثانیه ی آن، نهایت کارها را انجام دهیم و هر کاری داریم امروز انجام دهیم. ما که از فردای خود خبر نداریم که بگوییم فردا انجام می­دهم، به جای آن کار، فردا، کار بهتر و مفیدتری انجام خواهیم داد و این، بسیار بهتر است. علیرضا کریمی 12 ساله از تهران پول روزی روزگاری سکّّه­ای وارد شهری شد. سکّّه به طرف خانه­ای رفت و در زد؛ صاحب خانه گفت: چه کسی دارد در می­زند؟ پول گفت: من هستم پول. صاحب خانه گفت: بفرمایید تو، قدمت روی چشمم. پول قبل از اینکه وارد شود، پرسید: با من چه می­کنی؟ گفت: تو را توی یک صندوق بزرگ می­گذارم تا دست هیچ کس به تو نرسد و به آن یک قفل محکم نیز می­بندم. پول از آنجا رفت. صاحب خانه گفت: کجا می­روی؟ و به دنبال او دوید، اما او را نیافت. پول به خانه­ای دیگر رفت و در زد، صاحب خانه گفت: چه کسی است که دارد در می­زند؟ پول گفت: من هستم پول. صاحب خانه خوشحال شد و گفت: بفرمایید تو، مدّت­ها بود که منتظرت بودم. پول قبل از اینکه وارد شود گفت: با من چه می­کنی؟ او گفت تو را در یک بانک بزرگ می ­گذارم تا دست هیچ کس به تو نرسد. پول رفت و رفت تا به در خانۀ یک مرد رسید. در زد صاحب خانه که عصبی بود گفت: چه کسی است که این وقت شب مزاحم من شده؟ پول از رفتار آن مرد ناراحت شده و رفت تا نزدیک یک چادر رسید. در آنجا پسرکی فقیر زندگی می­کرد. مرد عصبانی دنبال پول رفت و او را برداشت. پول داد زد: کمک! کمک! پسرک که صدای پول را شنید، رفت و آن را نجات داد. پول از او تشکر کرد و پسرک رفت. پول جلوی چادر پسرکِ تنها رسید. و او را صدا کرد. پسرک آمد و با تعجب پرسید: تو این جا چه می­کنی؟ پول گفت: تو یکبار به کمک من رسیدی، من هم می­خواهم تو را کمک کنم. سپس پسرک پول را برداشت و آن را در بانک گذاشت. پس از سال­ها پسرک پول را از حسابش برداشت و خانه­ای خرید. هم اکنون او ماننـد همۀ انسان­ها به راحتی زندگی می­کند. او کسـانی را می­دید که زندگیشان شبیه گذشته خـودش بود. پس بـه آن­ها کمک می­کرد. او با خود می­گفت: «همیشه پاسخ نیکی، نیکی است». احمد فرید نوروزی، 14 ساله از تهران زهرا حسینی / از قم لطیفه فضول مردی کنار خیابان ایستاده بود و مرتب تکرار می­کرد: سیزده، سیزده. عابری رسید و گفت: سیزده چیه؟ گفت: چهارده، چهارده. دیگری آمد و پرسید: چهارده یعنی چه؟ گفت: پانزده، پانزده. از او سؤال کردند: چه می­شماری؟ گفت: فضول­ها را! ترس روزی از پسر بچّه­ای پرسیدند: تا کلاس چندم درس خواندی؟ گفت: دوّم. پرسیدند: چرا بیشتر درس نخواندی؟ گفت: «کلاس اوّل را خواندم، پدرم مُرد. کلاس دوّم را خواندم، مادرم مُرد. ترسیدم اگر کلاس سوّم را بخوانم، خودم بمیرم! سعید شجاع، 9 ساله / از شهرستان قوچان فاطمه عبدی / 6 ساله/ از شهرک ایثار باشگاه لیورپول یکی از باشگاههای فوتبال موفق در اروپا، باشگاه لیورپول نام دارد که گفته می­شود بیش از هر باشگاه انگلیسی دیگر، افتخار و جایزه کسب کرده است. این تیم هواداران بسیاری نیز دارد و با تیم هایی مانند «اورتون» و «منچستر یونایتد» رقیب دیرینه است.

مجلات دوست کودکانمجله کودک 362صفحه 3