مجله کودک 365 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 365 صفحه 40

مسواک پیامبر گرامی داده به ما پیامی پیامش را شنیدم از دل و جان خریدم فرزند خوب و دانا فرشته­ی توانا صبح و ظهر و بعد از شام مسواک بزن به دندان مبینا ملا ابراهیمی کلاس سوم از تهران مهدیه ساعی/ 9 ساله / از تهران «شورش جا مدادی» اوه، عجب شورشی بود. پاک کن با تراش به سراغ من آمدند. فکر کردم لحظات آخر عمرم است. ولی همه­اش خیال پردازی بود. اونا می­خواستند که مرا با شکنجه نصف عمر کنند. مداد که نوکش سنگ را سوراخ می­کرد، به سراغم آمد. نزدیک بود که دیگه سکته­ی قلبی و مغزی را با هم بزنم. وای عجب دردی داشت. انگار آمپول پنی سیلین را طوری به من زدند که همان لحظه ی اول ویروس های بیماری پا به فرار گذاشتند. ناگهان چشمم به غلط گیر افتاد. خیلی عصبانی بود و لاکش قرمز شده بود. انگار همه­ی وسایلم با من دعوا داشتند. مداد می­گفت که زنده­ات نمی­گذارم. تراش هم فریاد می­زد: موهایت را یکی یکی می­تراشم. دیگه قبضه روح شده بودم. ناگهان از خواب بلند شدم و دیدم که همه­اش خواب بوده. یک دانه قرص استامینوفن خوردم و دوباره به خواب شیرین و البته دردناکم فرو رفتم. وای عجب شبی بود! رضا باغجری، 12 ساله از تهران امیر چهرقانی از ثم کارگر و آفتاب امام صادق«ع»جامۀ زبر کارگری بر تن، و بیل در دست داشت، و دربوستان خویش سرگرم بود.چنان فعالیت کرده­بود­کهسراپایش را عرق گرفته بود. در این حال، ابوعمر و شیبانی وارد شد، و امام را در آن سختی و رنج مشاهده کرد.پیش خود گفت شاید علت این­که امام شخصاً بیل به دست گرفته و متصدی این کار شده این­است که کس دیگری نبوده، و از روی ناچاری خودش دست به کار شده، جلو آمد و عرض کرد: «این بیل را به من بدهید، من انجام می­دهم.» امام فرمود: «نه، من اساساً دوست دارم که مرد برای تحصیل روزی رنج بکشد و آفتاب بخورد.» فرانک میرآقایی 11 ساله از تهران منبع داستان راستان از شهید مطهری سیده زهرا میر سعیدی/ 8 ساله / از تهران «کوتی کوتی توی اتوبوس جا نمی شود» بچه­های عزیز کوتی کوتی یک بچّه هزار پا است. یک روز کوتی کوتی با پدر و مادرش می­خواهند به خانه­ی خاله­ی کوتی­کوتی بروند.آن­ها می­خواهند سوار اتوبوس شوند. کوتی کوتی سوار اتوبوس می­شود. پدر و مادرش متوجه می­شوند او در اتوبوس جا نمی­شود. برای همین از اتوبوس پیاده می­شوند تا اول کوتی کوتی به خانه­ی خاله­اش برود وبعدآن­ها.ولی بچّه­ها با این که کوتی­کوتی پاهایش­توی همه­ی صندلی ها استامّا هنوز چهار صدوبیست­وسه پای دیگرش بیرون از اتوبوس است. کوتی­کوتی وقتی می­بیند توی اتوبوس جا نمی­شود خیلی غصّه می­خورد. از همان جا به خانه­ی­شان می­رود و به پدر و مادرش می گوید:«شما به خانه­ی خاله بروید و سلام من­راهم به خاله برسانید. وقتی کوتی­کوتی به خانه می­رسد یک­گوشه می­نشیندو غمگین وعصبانی با خود می­گوید:«آخه چرا من نباید به خانه­ی خاله­ام بروم.»همان­طور اشک می­ریزدودوجعبه­ی دستمال­کاغذی را به خاطر اش­ هایش تمام می­کند. کوتی­کوتی­وقتی­می­بیند باپاهایش این­همه­مشکل­دارد بیشتر­گریه می­کند بلندترگریه می­کندویک جعبه­ی دستمال کاغذی دیگرراتمام می­کند. قصّه­ی­ما به سرمی­رسد کوتی کوتی به­خانه­ی خاله­اش نمی­رسد. البته بچه­ها کوتی کوتی­به­اندازه­ی پاهایش قصّه دارداین فقط­یکی از قصّه­هایش بود. آیا شما می­توانید برای مشکل کوتی کوتی راه حلّی پیدا کنید؟ محدثه وهاب رجایی 10 ساله از مشهد این چراغ نیز به انتهای قطار بسته می­شد و چراغ دم نام داشت. چراغ دم مانند فلاش هر چند وقت یکبار روشن و خاموش می­شد و به وسیله باتری مخصوصی کار می

مجلات دوست کودکانمجله کودک 365صفحه 40