
خدا گربه ها را دوست دارد
علی دانا
قسمت اول
آخر حیاط خانه ی ما یک دیوار کوتاه بود . پشت این دیوار ،یک باغ بزرگ بود . باغی پرا ز درختان میوه ،کرت های سبزی و یک یونجه زار ، برای گوسفندان صاحب باغ . روی این دیوار کوتاه ، همیشه چند گربه رفت و آمد می کردند . گاهی تک به تک . و گاهی ریسه کش پشت سر هم . انگار به مدرسه یا مهمانی می رفتند ! بعضی وقت ها هم یکی دوتا از گربه ها ، از روی شیطنت ، فضولی یا کنجکاوی ، توی حیاط ما می پریدند و گوشه و کنار خانه را می گشتند . من و خواهر کوچکترم« زهره » ، این جور وقت ها به شوخی سر به دنبالشان می گذاشتیم و با آن ها بازی می کردیم . گاهی هم-باز از سر شوخی- سنگریزه ای ، کلوخی ، چیزی برای بدرقه شان می فرستادیم ! . . . پدرم به شوخی دربارة این دیوار می گفت : « این دیوار ،شاهراه گربه هاست ! »
وقتی از توی اتاق و پشت پنجره به دیوار کوتاه ته حیاط نگاه می کردیم ، راستی هم تماشای رژة گربه ها روی دیوار تماشایی بود : یکی چاق بود ، یکی لاغر ،یکی کوچک ، یکی بزرگ ، یکی سیاه ذغالی ، یکی پلنگی ، یکی قهوه ای ، یکی سیاه و سفید . . . و خلاصه هر کدام یک جور . . . . . .
ما اوّل نمی دانستیم« شاهراه » یعنی
موضوع تمبر : گل(جمهوری پالائو)
قیمت : 14سنت
سال انتشار : 1983
مجلات دوست کودکانمجله کودک 380صفحه 14