مجله کودک 380 صفحه 33
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 380 صفحه 33

دختر آفتاب و دیو سیاه محمدحسین محمدی بود ، نبود ، بودگار بود1 . در روزگاران قدیم در کوهستانی بسیار دور شهری بود که همیشه تاریک بود و مردمش هیچ وقت روشنایی روز را ندیده بودند . در آن کوهستان دیو سیاهی زندگی می کرد که دست هایی بسیار بسیار بزرگ داشت . او هیچ کس و هیچ چیزی را دوست نداشت وبا همه دشمنی می کرد . از همه بدتر این بود که آفتاب را فقط برای خودش می خواست . روز که می شد ، دست های بزرگ و سیاهش را روی شهر می گرفت . آن وقت همه جا تاریک می شد ، تاریکِ تاریک؛ آنقدر تاریک که چشم چشم را نمی دید . در شهر ، هیچ کس به یاد نداشت که آفتاب را دیده باشد . همه او را از یاد برده بودند . آن ها در زیر نور ماه کار میکردند و روشنایی روز را هیچ وقت ندیده بودند . دیو سیاه سال های سال همیشه کارش همین بود و نمی گذاشت خورشید خانم بر کوه ها و بر شهر بتابد . برای همین همه جا سرد و یخبندان بود و باد کوهستان ، سوز و سرما را با خود به شهر می آورد . در شهر سبزه ای 1 .معادل : یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود موضوع تمبر : طبیعت هائیتی قیمت : 3سنتاوو سال انتشار1881

مجلات دوست کودکانمجله کودک 380صفحه 33