
دیده نمی شد . و همه جا را برف و یخ پوشانده بودو پرنده ها از آنجا کوچ کرده بودند چون درختی نبود که آن ها رویش لانه بسازند . مردم هم پرنده ها را از یاد برده بودند .
در این شهر تاریک هر وقت دختری به دنیا می آمد ، خیلی زود همه از تولدش با خبر می شدند و می رفتند تا او را از نزدیک ببینند . این برایشان یک رسم شده بود ، اما نمی دانستند چرا هنگام تولد دخترها همه در خانه ی پدر و مادر آن ها جمع می شوند و تبریک می گویند .
فقط بعضی از پیرمردها و پیرزن ها می دانستند که از کی مردم این کار را می کنند . آن ها هنوز به یاد داشتند که پدر کلان ها 1 و مادرکلان ها 2 هایشان می گفتند یک روز در شهر دختری به دنیا می آید که فقط او می تواند شیشه ی عمر دیو سیاه را بشکند و آفتاب و مردم شهر را نجات بدهد .
اما در طول این سال ها ، بیشتر مردم فراموش کرده بودند که چرا تولد دخترها را جشن می گیرند . همین طور سال های سال گذشت تا این که در دل یک شب مهتابی در خانه ی یک زن و شوهری
موضوع تمبر : جمهوری هائیتی
قیمت : ندارد
سال انتشار : ندارد
مجلات دوست کودکانمجله کودک 380صفحه 34