مجله کودک 482 صفحه 11
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 482 صفحه 11

آقا؟ من حاضرم جانم را فدای شما کنم! فقط میخواهم جوری باشد که شما راضی باشید.» امام لبخند زد. چند روز گذشت و کبری خانم از سفر برگشت. اما من که دوست داشتم بیشتر به امام خدمت کنم و افتخار خدمتگزاری را زود از دست ندهم، پیش آقا چیزی نگفتم. وقتی ظرفِ آب میوه را برای ایشان بردم، با محبت نگاهم کرد و گفت: «ربابه! حالا برو استراحت کن! کبری خانم هم که برگشته است.» گفتم: «آقاجان! از دست من راضی هستید؟» امام سرش را بالا آورد و نگاهم کردد و با چهرهای خندان گفت: «بله، خوب بودی. من راضی هستم.» کتابی در دست امام بود که میخواست جایی بگذارد. من به دنبالش رفتم تا کتاب را بگیرم، اما آن را به من نداد و گفت: «نه، من خودم میآورم.» ولی من باز هم تا درِ اتاق دنبالش رفتم. در این وقت امام به طرف من برگشت و با مهربانی گفت: «ببینم، ربابه! سحری غذای خوب میخوری؟ این جا ناراحت نباشی! بهت سخت نگذرد؟!...» من گفتم: «نه آقاجان! این جا در خانهی شما که به کسی بد نمیگذرد...» امام، خیلی حواسش به کارگر و خدمتکار بود. همهاش میخواست کاری کند که من راضی باشم. نیروی چترباز ارتش آلمان- سال 1985 لباس چتربازان ارتش آلمان در دهه 80

مجلات دوست کودکانمجله کودک 482صفحه 11