مجله کودک 514 صفحه 17
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 514 صفحه 17

پدربزرگ بازی کنید؟...» تا چند لحظه همه جا ساکت بود و از کسی صدایی درنیامد. بعد ناگهان، درِ خانهها یکی یکی باز شد و بچهها بیرون آمدند. به یک دقیقه نرسیده، همهی بچهها در میدانگاهی محله حاضر بودند. آنها خیلی زود فهمیدند که پیرمرد، همان پدربزرگ هر روزه و همیشگی است و هیچ فرقی نکرده است! همان پدربزرگ دوستداشتنی و مهربان! تازه خودمانیتر هم شده بود!... خیلی زود همه چیز عادی شد و بچهها بازی را از سر گرفتند. پدربزرگ، پا به پای بچهها میدوید و بازی میکرد. آن روز هم یک ساعت وقت بازی مثل برق و باد گذشت و به آخر رسید. این را بچهها از صدای اذان فهمیدند که از بلندگوی مسجد «اباصالح» پخش میشد. اما آن غروب، صدای اذان برای بچهها آهنگ و معنای تازهای داشت. درست در موقعی که پدربزرگ، آمادهی رفتن میشد و داشت از بچهها خداحافظی میکرد، محسن جلو رفت و گفت: «پدربزرگ! صبر کنید، ما هم با شما میآییم!» بلافاصله بعد از این حرف، تمام بچهها به شکل یک ستون پشت سر محسن قطار شدند! (ادامه دارد) خروس این قدر بترسد، لابد من میتوانم زیر لگدها لِه و لَوردهاش کنم! نباید بگذارم مُفت از چنگم در برود!» الاغ، با این فکر شروع به دویدن کرد و

مجلات دوست کودکانمجله کودک 514صفحه 17