مجله کودک 514 صفحه 34
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 514 صفحه 34

صفورا. ننه پیرزنی بود که لهجهی غلیظ عربی داشت؛ رنگ پوستش قهوهای روشن بود؛ به جای چادر عبای مشکی به سر میکرد و شیله به سر میبست. ننه و نوهاش بهنام با خانوادهی صالحی خیلی دوست و صمیمی بودند. اهالی محل ننه و بهنام را جزو خانوادهی صالی میدانستند. آنها، بیشتر وقتها سر یک سفره غذا میخوردند و در همهی کارها به هم کمک میکردند؛ مخصوصاً صالی و بهنام که همیشه و همه جا با هم بودند. بهنام برخلاف صالی، قد متوسطی داشت. موهایش بلند، مشکی و پرپشت بود و همیشه تا روی پیشانیاش را پوشانده بود. چشمان بهنام باریک و کشیده بود. انگار از نور شدید خورشید چشمانش را تنگ کرده بود. به جز اینها او طوری رفتار میکرد که همه ازش خوششان میآمد. هر سال تابستان چون در شهر هوا خیلی خیلی گرم و شرجی میشد، مادر دست هانیه را میگرفت و با هم میرفتند شیراز، خانه دایی جان و سه ماه تابستان را آنجا میگذراندند. البته بعضی وقتها، صالی هم میرفت. مخصوصا آن سالها که کوچکتر بود. اما از وقتی بزرگتر شده بود، بیشتر پیرمرد گفت: «این درست است که شما دو نفر با هم معامله میکنید و هردو هم از این کار راضی هستید. ولی درستتر از آن، این است که هرکسی دوست دارد محصول و میوهی کار و کوشش خودش را

مجلات دوست کودکانمجله کودک 514صفحه 34