مجله کودک 515 صفحه 40
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 515 صفحه 40

«انگشتهای من» یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود یک دختر کوچولو بود اسمش هم بودش «بهار»... دختر قصهی ما مثل بقیه بچهها نبود. چون غیر از صدای آدمها و حرف زدن با اونا میشنید صدای همهی چیز را مثل گل و درخت و اسباببازیهاش... وسایل خونه و حتی مداد رنگیهاش اون روز بهار نشسته بود و به انگشتاش نگاه میکرد. میخواست یک نقاشی بکشه... دستاش رو مشت کرد وا کرد خوب به انگشتاش نگاه کرد یهو شنید یک صدای... بهار دور و برش رو نگاه کرد. صدا گفت: آهای بهار ما اینجاییم تو کجای؟ یهو دید انگشتهای دستاش دارن باهاش حرف میزنن... بهار گفت: سلام مگه شما حرف میزنین انگشتها گفتن: آره ما میتونیم حرف بزنیم. بهار خوشحال شد خندید و رو به انگشتها گفت: خوب حالا بگین اسمتون چیه... شما کارتون چیه؟ انگشتها بلند با هم گفتن: خدای خوب و مهربون داده به هر کس انگشتهای قوی و پرتون... ما همیشه کنار همیم توی کارهای سخت متحد و با همیم... دشتت رو مشت کن وا کن حالا خوب به ما نگاه کن... من هستم انگشت شصت... اولین انگشت قوی یک دست بعدی گفت: من هستم انگشت اشاره... دومین انگشت تو آره آره بعدی گفت: من هستم انگشت میانی تو... سومیام و قد بلندترین بین انگشتهای دیگهی تو بعدی گفت: من هستم انگشت انگشتر... چهارمی همه دورم میکنن انگشتری یکی از یکی قشنگتر آخری گفت: من هستم انگشت کوچولو... پنجمی آره قدم کوتاهه کوچولویم موچولو بهار خندید و گفت من نقاشی خیلی دوست دارم... بیاید با هم با ابرنگ روی کاغذ نقاشی کنیم. بهار کشید یک اسمون همراه یک رنگین کمون روی زمین چمنزار خودشو با انگشای گنده اطرافشم یک گلزار وقت رنگ کردن که رسید... انگشت شصت گفت: من رو بکن رنگاوارنگ تا بکنم رنگین کمان رو رنگ رنگ بهار انگشت شصتش رو رنگ کرد و با رنگهای رنگاروارنگ رنگین کمون را رنگ کرد انگشت اشاره گفت: من رو بزن رنگ گلی تا بکنم پیرهنت رو گل من گلی بهار انگشت اشاره رو داخل رنگ گلی کرد و پیراهنش رو رنگ کرد انگشت میانی گفت: من رو بزن نارنجی کفشات رو بکن مثل دو دونه نارنگی بهار انگشت میانی را نارنجی کرد و کفشهاش رو رنگ کرد انگشت انگشتر گفت: من رو بزن رنگ سبز زمین رو بکن سرسبز بهار این بار انگشت انگشتری رو داخل رنگ سبز کرد و زمین رو رنگ کرد انگشت کوچک گفت: من رو بکن رنگ سفید تا بکشم برای تو خرگوشکی رنگ سپید بهار انگشت کوچکش رو داخل رنگ سفید کرد و یک خرگوش کوچولوی سفید کشید. بهار و انگشتهاش خیلی خوشحال بودن و میخندیدند چون تونستن با کمک هم نقاشی قشنگی بکشن اونها دوباره تصمیم گرفتن یک بار دیگم نقاشی کنن... مونا مسئله گویان از مشهد جوان بود، و زن دیگر، بسیار مسن، و از خودِ مرد، بزرگتر. زن مسن از این که با یک مرد جوانتر از خودش ازدواج کرده بود، احساس شرم و خجالت

مجلات دوست کودکانمجله کودک 515صفحه 40