مجله کودک 515 صفحه 9
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 515 صفحه 9

میگفت: «تلفن که میزنی، حتماً به حاج عیسی بگو که بیاید به من بگوید! همینطور فقط تلفن نکن که من رسیدهام! اینها نمیآیند به من بگویند. فکر نمیکنند که من دلواپس میشوم. به حاج عیسی بگو برو به آقا خبر بده!» من پیش خودم فکر میکردم که چهقدر آقا نگران حال من است!... در صورتی که خیلیهای دیگر هم دور و بر ما بودند، ولی هیچ کس چنین حرفی به من نمیزد و بعد از امام هم کسی چنین حرفی نزد. سفارش دقیق و اصرار آقا، باعث دلگرمی و قوت قلب من میشد، چون نشان میداد که پدرم چهقدر مرا دوست دارد و به فکر من است. «جناب شیر! خواهش میکنم مرا نخور. اگر آزادم کنی، قول میدهم که این محبت تو را جبران کنم. خواهش میکنم...» شیر، تا این حرف را شنید، با صدای بلند خندید و گفت: «اوه، چه بامزه! تو میخواهی جبران کنی؟

مجلات دوست کودکانمجله کودک 515صفحه 9