مجله کودک 516 صفحه 33
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

مترجم : زهرا سادات موسوی محسنی

ویراستار : مرجان کشاورزی آزاد

ناشر مجله : موسسه چاپ و نشر عروج

نویسنده : افشین علاء

موضوع : کودک

مجله کودک 516 صفحه 33

حسین فتاحی امام زینالعابدین(ع) ایام حج بود. مردم دسته دسته به شکل کاروان، راه مکه را در پیش گرفته بودند. بعضی دیگر هم تنها و یا در گروههای کوچکتر روانه بودند. یکی از این زائران که تنها به مکه میرفت، روزی به کاروان بزرگی رسید. کاروان کنار چشمهای بارها را انداخته بود و استراحت میکرد. چند نخل با شاخهای چترمانندشان بر سر حاجیها سایه انداخته بودند. مرد شترش را نگه داشت، آن را به کنار چشمه برد. شتر تشنه بود و آب خورد. بعد مرد خودش را زیر سایهی نخلها کشاند. ناگهان چشمش به آشنایی افتاد و سلام داد. دوستش جواب سلام او را داد، بلند شد، جلو آمد و مرد را دعوت کرد. آنها مشغول غذا خوردن بودند. چند نفری هم به اهل کاروان خدمت میکردند. آب میآوردند و به مردم غذا میدادند. مرد حرف میزد و غذا میخورد که یکدفعه چشمش به زینالعابدین افتاد. او هم مثل دیگر خدمتکاران، کار میکرد، آب میآورد و زیر «درخت صنوبر و درخت تمشک جنگلی» روزی یک درخت صنوبر رو به همسایهاش درخت تمشک جنگلی، کرد و با غرور و خودپسندی گفت: «تو به درد هیچ کاری نمیخوری و یک درخت

مجلات دوست کودکانمجله کودک 516صفحه 33