مکاشفه شیخ عبدالنبی اراکی
مرحوم آقای شیخ عبدالنبی اراکی، از علمای بزرگ نجف بود و در زمان مرجعیت آقای بروجردی در قم حضور داشت. از مراجع به حساب میآمد و رساله عملیه داشت، شاگردان زیادی هم تربیت نمود. قبرشان پایین قبر آیت الله گلپایگانی در بالاسر حرم است و روی قبرشان نوشتهاند: آیت الله العظمی آقای شیخ عبدالنبی اراکی. من به درسش نرفتم ولی ایشان را در مجالس و محافل دیدم، خیلی مورد احترام بود و شاگردان خاصی داشت. آقای شیخ محمد متقی همدانی ـ که از دوستان خیلی نزدیک ما است و معروف است که یکی از عمّال امام زمان(عج) برای شفاعت مریضی خانواده او به منزلش رفته است و معروف به متقی همدانی میباشد ـ از شاگردان خاص شیخ عبدالنبی به شمار میآید. از دیگر شاگردان خاص ایشان، آقا سید صادق حسینی مرندی است. منزل او در نزدیک بیمارستان گلپایگانی میباشد، سید منظم و از خصیصین آقای شیخ عبدالنبی بود. او معتقد بود که آقای اراکی با عالم برزخ کاملاً ارتباط داشتند و هر وقت میخواستند میتوانستند بروند و بیایند. حتی آن شبی که در تهران در بیمارستان بستری بودند، میگوید من بالای سرشان بودم و پرستاری میکردم. سپس در پیش چند نفر از شاگردانشان به من گفتند: آقا سید صادق! من فردا در فلان ساعت از دنیا میروم. جای خودم را هم دیدم، تو را هم میتوانم با خود ببرم ولی تو جوانی، باش تا سرد و گرم
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 247 دنیا را بچشی، بعد میآیی. فردا همانطور که گفته بود، شد و ما جنازه ایشان را به قم آورده و دفن کردیم.
آقای حسینی مرندی برای من نقل میکرد: وقتی حضرت امام از زندان آزاد و به قم بازگشتند بسیاری از اساتید و بزرگان به دیدن امام رفتند و بعداً هم امام از آنها بازدید نمود که یکی از آنها همین شیخ عبدالنبی اراکی بود. آقا سید صادق میگفت: یک روز بعد از ظهر در منزل شیخ عبدالنبی بودم، میخواستم به منزل خودم برگردم، استاد فرمود: امشب بعد از نماز مغرب و عشا آقای خمینی میخواهند به منزل ما تشریف بیاورند، بهتر است شما هم باشید. گفتم: چشم! نماز را همان جا با استاد خواندم، منتظر شدیم، کمی دیر شد. گفتم: مثل این که مانع پیش آمده است، اگر اجازه بدهید مرخص شوم. همین که از پلهها پایین آمدم، در زدند. فهمیدم آقاست، رفتم در را باز کردم، دیدم آقای خمینی و به همراهشان شیخ حسن صانعی وارد منزل شدند.
آقای شیخ عبدالنبی زندگی درویشی داشت، مجلس گرم کن هم بود، خیلی زیاد صحبت میکرد و حرفهای بسیار آموزنده هم داشت. میدانستم اگر میدان به دستش بیفتد، مجلس را خوب اداره میکند. بعد از سلام و علیک و تعارفات، آقای شیخ عبدالنبی شروع کرد یکی از مکاشفات خود در قبرستان وادی السلام نجف را برای امام نقل کرد. چون از حضرت امام بزرگتر بود، امام هم به ایشان احترام میگذاشت و با دقت به حرفهایش گوش میداد. آقای اراکی میگفت: روزی در قبرستان وادی السلام حالت مکاشفهای به من دست داد، دیدم در میان باغ بزرگی هستم و در آن ساختمانی وجود دارد، مردم به آن رفت و آمد
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 248 میکنند. پرسیدم این ساختمان کیست؟ گفتند: چطور نمیدانید اینجا خانه امام زمان(عج) است. میگفت: تا این را گفتند من به یاد چند مسأله فقهی افتادم که قبلاً در آنها اشکال داشتم. گفتم چه خوب شد، بروم اینها را بپرسم. جلو رفتم که داخل شوم، مأموران مانع شدند و گفتند: باید اول اجازه بگیریم. یکی رفت داخل از آقا اجازه گرفت؛ آمد و به من اشاره کرد که داخل شوم؛ وارد شدم، تا چشمم به حضرت افتاد و خواستم دستشان را ببوسم، تحت تأثیر ابهت آن حضرت واقع شدم، همه چیز را فراموش کردم و عقب عقب رفتم و از آنجا خارج شدم، تا خارج شدم دوباره به یادم آمد که من قرار بود چند اشکال فقهی از حضرت بپرسم. باز آمدم که داخل شوم مأموران گفتند: صبر کن اول اجازه بگیریم، بعد یکی رفت و اجازه گرفت. من دوباره به زیارت حضرت مشرّف شدم، وقتی حضرت مرا دیدند، شناختند. فوری به یکی از مأموران دستور دادند من را به نزد نائبشان ببرند، آن مأمور دست مرا گرفت و به اتاق دیگری برد، دیدم مرحوم آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی در آنجا نشسته و به امور مردم رسیدگی میکند. آقای حسینی مرندی میگفت: امام همین طور دستهایش را روی هم گذاشته بود و خیلی آرام و با دقت حرفهای ایشان را گوش میداد و گاهی با تعجب از ایشان میپرسید: خود شما در حال مکاشفه دیدید؟ آقای اراکی هم تأکید میکرد آری خودم در حال بیداری بودم و میدیدم.
بعد آقای شیخ عبدالنبی گفت: من تا آن روز به آقای سید ابوالحسن چندان ارادتی نداشتم و از نظر علمی خودم را اعلم از او میدانستم ولی از حالت مکاشفه که فارغ شدم از همانجا به منزل سید رفتم. خیلی وقت
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 249 بود که به منزل ایشان نرفته بودم، تا وارد شدم دیدم همان اتاقی است که من در حال مکاشفه دیده بودم، آقا سید ابوالحسن اصفهانی هم آنجا نشسته است. وقتی وارد شدم ایشان از من استقبال کرد و فرمود: چه خبر؟ گفتم: خبرهای مهمی دارم. گفت: بفرمایید. گفتم: به این آسانی نمیشود. تا به من قول ندهی که برایم یک کاری بکنی، نمیگویم. فرمود: عیب ندارد، قول میدهم اگر از دستم برآید کوتاهی نکنم. گفتم: من اول میخواهم دختر آقای سید جمال گلپایگانی را برای پسرم، خواستگاری کنید، چون اگر شما این کار را بکنید آنها قبول میکنند. فرمود: باشد این کار را میکنم، حالا شما خبر را نقل کنید. و من تمام این داستان را برایش نقل کردم.
آقای حسینی مرندی میگفت: وقتی حرفهای استاد در این قسمت تمام شد، خطاب به حضرت امام کرد و گفت: منتها آن چیزی که درباره شما دیدم، خیلی بالاتر از این حرفهاست. امام هم، خیلی مؤدّب و تمام گوش نشسته بودند و چیزی نمیگفتند و دوباره آقای اراکی اضافه کرد: البته گفتن آن به این سادگی نیست، باید یک سور حسابی به راه بیندازید و من را به منزل دعوت کنید، وقتی آنجا ناهار را خوردم آن وقت، مکاشفات خود را درباره شما هم نقل میکنم. بعد آقای حسینی مرندی میگفت: متأسفانه من بعد از این جلسه دیگر نفهمیدم که آقای اراکی به منزل امام رفت یا نرفت و امام از ایشان دعوت کردند یا نکردند؛ چون از امام خیلی بعید بود که این مسائل را دنبال بکنند. میگفت: من تأسف میخورم که چرا خود این مکاشفه را پیگیری نکردم.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 250 در این دید و بازدیدها، بعضی افرادی بودند که اگرچه برای انقلاب زحمت کشیدند و به دیدن حضرت امام هم آمدند و اسم و رسمی هم داشتند، ولی حضرت امام به بازدید از آنها نپرداختند. البته آنچه که برای امام مهم بود، انجام وظیفه بود، دنبال این نبود که مثلاً اگر من به بازدید او نرفتم فردا مرید من نمیشود و از من میبُرد، اصلاً به این چیزها اعتنا نمیکرد. من نمیخواهم از آنها اسم ببرم، ولی چند نفری بودند که امام به بازدید آنها نرفتند، آنها هم راهشان را جدا کردند و حتی بر علیه امام هم صحبت میکردند.
کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 251