فصل پنجم: دوران مبارزه با رژیم ستمشاهی
مکاشفه شیخ عبدالنبی اراکی
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : عراقچی، علی

محل نشر : تهران

ناشر: موسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی(ره)

زمان (شمسی) : 1389

زبان اثر : فارسی

مکاشفه شیخ عبدالنبی اراکی

مکاشفه شیخ عبدالنبی اراکی

‏مرحوم آقای شیخ عبدالنبی اراکی، از علمای بزرگ نجف بود و در زمان‏‎ ‎‏مرجعیت آقای بروجردی در قم حضور داشت. از مراجع به حساب‏‎ ‎‏می‌آمد و رساله عملیه داشت، شاگردان زیادی هم تربیت نمود. قبرشان‏‎ ‎‏پایین قبر آیت الله گلپایگانی در بالاسر حرم است و روی قبرشان‏‎ ‎‏نوشته‌اند:‌ آیت الله العظمی آقای شیخ عبدالنبی اراکی. من به درسش نرفتم‏‎ ‎‏ولی ایشان را در مجالس و محافل دیدم، خیلی مورد احترام بود و‌‏‎ ‎‏شاگردان خاصی داشت. آقای شیخ محمد متقی همدانی ـ که از دوستان‏‎ ‎‏خیلی نزدیک ما است و معروف است که یکی از عمّال امام زمان(عج)‏‎ ‎‏برای شفاعت مریضی خانواده او به منزلش رفته است و معروف به متقی‏‎ ‎‏همدانی می‌باشد ـ از شاگردان خاص شیخ عبدالنبی به شمار می‌آید. از‏‎ ‎‏دیگر شاگردان خاص ایشان،‌ آقا سید صادق حسینی مرندی است. منزل او‏‎ ‎‏در نزدیک بیمارستان گلپایگانی می‌باشد، سید منظم و از خصیصین آقای‏‎ ‎‏شیخ عبدالنبی بود. او معتقد بود که آقای اراکی با عالم برزخ کاملاً ارتباط‏‎ ‎‏داشتند و هر وقت می‌خواستند می‌توانستند بروند و بیایند. حتی آن شبی‏‎ ‎‏که در تهران در بیمارستان بستری بودند، می‌گوید من بالای سرشان بودم‏‎ ‎‏و پرستاری می‌کردم. سپس در پیش چند نفر از شاگردانشان به من گفتند:‏‎ ‎‏آقا سید صادق! من فردا در فلان ساعت از دنیا می‌روم. جای خودم را هم‏‎ ‎‏دیدم، تو را هم می‌توانم با خود ببرم ولی تو جوانی، باش تا سرد و گرم‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 247

‏دنیا را بچشی، بعد می‌آیی. فردا همان‌طور که گفته بود، شد و ما جنازه‌‏‎ ‎‏ایشان را به قم آورده و دفن کردیم.‏

‏آقای حسینی مرندی برای من نقل می‌کرد: وقتی حضرت امام از‏‎ ‎‏زندان آزاد و به قم بازگشتند بسیاری از اساتید و بزرگان به دیدن امام‏‎ ‎‏رفتند و بعداً هم امام از آن‌ها بازدید نمود که یکی از آن‌ها همین شیخ‏‎ ‎‏عبدالنبی اراکی بود. آقا سید صادق می‌گفت: یک روز بعد از ظهر در‏‎ ‎‏منزل شیخ عبدالنبی بودم، می‌خواستم به منزل خودم برگردم، استاد‏‎ ‎‏فرمود: امشب بعد از نماز مغرب و عشا آقای خمینی می‌خواهند به منزل‏‎ ‎‏ما تشریف بیاورند، بهتر است شما هم باشید. گفتم: چشم! نماز را همان‏‎ ‎‏جا با استاد خواندم،‌ منتظر شدیم، کمی دیر شد. گفتم: مثل این که مانع‏‎ ‎‏پیش آمده است، اگر اجازه بدهید مرخص شوم. همین که از پله‌ها پایین‏‎ ‎‏آمدم، در زدند. فهمیدم آقاست، رفتم در را باز کردم، دیدم آقای خمینی و‏‎ ‎‏به همراهشان شیخ حسن صانعی وارد منزل شدند.‏

‏آقای شیخ عبدالنبی زندگی درویشی داشت، مجلس گرم کن هم بود،‏‎ ‎‏خیلی زیاد صحبت می‌کرد و حرف‌های بسیار آموزنده هم داشت.‏‎ ‎‏می‌دانستم اگر میدان به دستش بیفتد، مجلس را خوب اداره می‌کند. بعد‏‎ ‎‏از سلام و علیک و تعارفات،‌ آقای شیخ عبدالنبی شروع کرد یکی از‏‎ ‎‏مکاشفات خود در قبرستان وادی السلام نجف را برای امام نقل کرد.‏‎ ‎‏چون از حضرت امام بزرگ‌تر بود، امام هم به ایشان احترام می‌گذاشت و‏‎ ‎‏با دقت به حرف‌هایش گوش می‌داد. آقای اراکی می‌گفت: روزی در‏‎ ‎‏قبرستان وادی السلام حالت مکاشفه‌ای به من دست داد، دیدم در میان‏‎ ‎‏باغ بزرگی هستم و در آن ساختمانی وجود دارد، مردم به آن رفت و آمد‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 248

‏می‌کنند. پرسیدم این ساختمان کیست؟ گفتند: چطور نمی‌دانید اینجا خانه‏‎ ‎‏امام زمان(عج) است. می‌گفت: تا این را گفتند من به یاد چند مسأله‏‎ ‎‏فقهی افتادم که قبلاً در آن‌ها اشکال داشتم. گفتم چه خوب شد، بروم‏‎ ‎‏اینها را بپرسم. جلو رفتم که داخل شوم، مأموران مانع شدند و گفتند:‌‏‎ ‎‏باید اول اجازه بگیریم. یکی رفت داخل از آقا اجازه گرفت؛ آمد و به من‏‎ ‎‏اشاره کرد که داخل شوم؛ وارد شدم، تا چشمم به حضرت افتاد و‏‎ ‎‏خواستم دستشان را ببوسم، تحت تأثیر ابهت آن حضرت واقع شدم، همه‏‎ ‎‏چیز را فراموش کردم و عقب عقب رفتم و از آن‌جا خارج شدم، تا‏‎ ‎‏خارج شدم دوباره به یادم آمد که من قرار بود چند اشکال فقهی از‏‎ ‎‏حضرت بپرسم. باز آمدم که داخل شوم مأموران گفتند: صبر کن اول‏‎ ‎‏اجازه بگیریم، بعد یکی رفت و اجازه گرفت. من دوباره به زیارت‏‎ ‎‏حضرت مشرّف شدم، وقتی حضرت مرا دیدند، شناختند. فوری به یکی‏‎ ‎‏از مأموران دستور دادند من را به نزد نائبشان ببرند، آن مأمور دست مرا‏‎ ‎‏گرفت و به اتاق دیگری برد،‌ دیدم مرحوم آیت الله سید ابوالحسن‏‎ ‎‏اصفهانی در آن‌جا نشسته و به امور مردم رسیدگی می‌کند. آقای حسینی‏‎ ‎‏مرندی می‌گفت: امام همین طور دست‌هایش را روی هم گذاشته بود و‏‎ ‎‏خیلی آرام و با دقت حرف‌های ایشان را گوش می‌داد و گاهی با تعجب‏‎ ‎‏از ایشان می‌پرسید: خود شما در حال مکاشفه دیدید؟ آقای اراکی هم‏‎ ‎‏تأکید می‌کرد آری خودم در حال بیداری بودم و می‌دیدم.‏

‏بعد آقای شیخ عبدالنبی ‌گفت: من تا آن روز به آقای سید ابوالحسن‏‎ ‎‏چندان ارادتی نداشتم و از نظر علمی خودم را اعلم از او می‌دانستم ولی‏‎ ‎‏از حالت مکاشفه که فارغ شدم از همان‌جا به منزل سید رفتم. خیلی وقت‏‎ ‎


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 249

‏بود که به منزل ایشان نرفته بودم، تا وارد شدم دیدم همان اتاقی است که‏‎ ‎‏من در حال مکاشفه دیده بودم، آقا سید ابوالحسن اصفهانی هم آن‌جا‏‎ ‎‏نشسته است. وقتی وارد شدم ایشان از من استقبال کرد و فرمود: چه‏‎ ‎‏خبر؟ گفتم: خبرهای مهمی دارم. گفت: بفرمایید. گفتم: به این آسانی‏‎ ‎‏نمی‌شود. تا به من قول ندهی که برایم یک کاری بکنی، نمی‌گویم.‏‎ ‎‏فرمود: عیب ندارد، قول می‌دهم اگر از دستم برآید کوتاهی نکنم. گفتم:‏‎ ‎‏من اول می‌خواهم دختر آقای سید جمال گلپایگانی را برای پسرم،‏‎ ‎‏خواستگاری کنید، چون اگر شما این کار را بکنید آن‌ها قبول می‌کنند.‏‎ ‎‏فرمود: باشد این کار را می‌کنم، حالا شما خبر را نقل کنید. و من تمام‏‎ ‎‏این داستان را برایش نقل کردم.‏

‏آقای حسینی مرندی می‌گفت: وقتی حرف‌های استاد در این قسمت‏‎ ‎‏تمام شد، خطاب به حضرت امام کرد و گفت: منتها آن چیزی که درباره‏‎ ‎‏شما دیدم، خیلی بالاتر از این حرف‌هاست. امام هم، خیلی مؤدّب و تمام‏‎ ‎‏گوش نشسته بودند و چیزی نمی‌گفتند و دوباره آقای اراکی اضافه کرد:‏‎ ‎‏البته گفتن آن به این سادگی نیست، باید یک سور حسابی به راه بیندازید‏‎ ‎‏و من را به منزل دعوت کنید، وقتی آن‌جا ناهار را خوردم آن وقت،‏‎ ‎‏مکاشفات خود را درباره شما هم نقل می‌کنم. بعد آقای حسینی مرندی‏‎ ‎‏می‌گفت: متأسفانه من بعد از این جلسه دیگر نفهمیدم که آقای اراکی به‏‎ ‎‏منزل امام رفت یا نرفت و امام از ایشان دعوت کردند یا نکردند؛ چون از‏‎ ‎‏امام خیلی بعید بود که این مسائل را دنبال بکنند. می‌گفت: من تأسف‏‎ ‎‏می‌خورم که چرا خود این مکاشفه را پیگیری نکردم.‏


کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 250

‏در این دید و بازدیدها، بعضی افرادی بودند که اگرچه برای انقلاب‏‎ ‎‏زحمت ‌کشیدند و به دیدن حضرت امام هم ‌آمدند و اسم و رسمی هم‏‎ ‎‏داشتند، ولی حضرت امام به بازدید از آن‌ها نپرداختند. البته آنچه که برای‏‎ ‎‏امام مهم بود، انجام وظیفه بود، دنبال این نبود که مثلاً اگر من به بازدید‏‎ ‎‏او نرفتم فردا مرید من نمی‌شود و از من می‌بُرد، اصلاً به این چیزها اعتنا‏‎ ‎‏نمی‌کرد. من نمی‌خواهم از آن‌ها اسم ببرم، ولی چند نفری بودند که امام‏‎ ‎‏به بازدید آن‌ها نرفتند، آن‌ها هم راهشان را جدا کردند و حتی بر علیه امام‏‎ ‎‏هم صحبت می‌کردند.‏

‎ ‎

کتابپرتو آفتاب: خاطرات حضرت آیت الله حاج شیخ علی عراقچیصفحه 251